من خلیل وقتم و او جبرئیل
|
|
من نخواهم در بلا او را دلیل
|
او ادب ناموخت از جبریل راد
|
|
که بپرسید از خیل حق مراد
|
که مرادت هست تا یاری کنم
|
|
ورنه بگریزم سبکباری کنم
|
گفت ابراهیم نی رو از میان
|
|
واسطه زحمت بود بعد العیان
|
بهر این دنیاست مرسل رابطه
|
|
ممنان را زانک هست او واسطه
|
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
|
|
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان
|
گرچه او محو حقست و بیسرست
|
|
لیک کار من از آن نازکترست
|
کردهی او کردهی شاهست لیک
|
|
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
|
آنچ عین لطف باشد بر عوام
|
|
قهر شد بر نازنینان کرام
|
بس بلا و رنج میباید کشید
|
|
عامه را تا فرق را توانند دید
|
کین حروف واسطه ای یار غار
|
|
پیش واصل خار باشد خار خار
|
بس بلا و رنج بایست و وقوف
|
|
تا رهد آن روح صافی از حروف
|
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
|
|
باز بعضی صافی و برتر شدند
|
همچو آب نیل آمد این بلا
|
|
سعد را آبست و خون بر اشقیا
|
هر که پایانبینتر او مسعودتر
|
|
جدتر او کارد که افزون دید بر
|
زانک داند کین جهان کاشتن
|
|
هست بهر محشر و برداشتن
|
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
|
|
بلک از بهر مقام ربح و سود
|
هیچ نبود منکری گر بنگری
|
|
منکریاش بهر عین منکری
|
بل برای قهر خصم اندر حسد
|
|
یا فزونی جستن و اظهار خود
|
وآن فزونی هم پی طمع دگر
|
|
بیمعانی چاشنی ندهد صور
|
زان همیپرسی چرا این میکنی
|
|
که صور زیتست و معنی روشنی
|
ورنه این گفتن چرا از بهر چیست
|
|
چونک صورت بهر عین صورتیست
|
این چرا گفتن سال از فایدهست
|
|
جز برای این چرا گفتن بدست
|
از چه رو فایدهی جویی ای امین
|
|
چون بود فایده این خود همین
|
پس نقوش آسمان و اهل زمین
|
|
نیست حکمت کان بود بهر همین
|
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست
|
|
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست
|
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
|
|
جز پی قصد صواب و ناصواب
|