چون پیمبر سروری کرد از هذیل
|
|
از برای لشکر منصور خیل
|
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
|
|
اعتراض و لانسلم بر فراشت
|
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند
|
|
در متاع فانیی چون فانیاند
|
از تکبر جمله اندر تفرقه
|
|
مرده از جان زندهاند از مخرقه
|
این عجب که جان به زندان اندرست
|
|
وانگهی مفتاح زندانش به دست
|
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
|
|
میزند بر دامنش جوی روان
|
دایما پهلو به پهلو بیقرار
|
|
پهلوی آرامگاه و پشتدار
|
نور پنهانست و جست و جو گواه
|
|
کز گزافه دل نمیجوید پناه
|
گر نبودی حبس دنیا را مناص
|
|
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
|
وحشتت همچون موکل میکشد
|
|
که بجو ای ضال منهاج رشد
|
هست منهاج و نهان در مکمنست
|
|
یافتش رهن گزافه جستنست
|
تفرقهجویان جمع اندر کمین
|
|
تو درین طالب رخ مطلوب بین
|
مردگان باغ برجسته ز بن
|
|
کان دهندهی زندگی را فهم کن
|
چشم این زندانیان هر دم به در
|
|
کی بدی گر نیستی کس مژدهور
|
صد هزار آلودگان آبجو
|
|
کی بدندی گر نبودی آب جو
|
بر زمین پهلوت را آرام نیست
|
|
دان که در خانه لحاف و بستریست
|
بیمقرگاهی نباشد بیقرار
|
|
بیخمار اشکن نباشد این خمار
|
گفت نه نه یا رسول الله مکن
|
|
سرور لشکر مگر شیخ کهن
|
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
|
|
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
|
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
|
|
پیر باید پیر باید پیشوا
|
یا رسولالله درین لشکر نگر
|
|
هست چندین پیر و از وی پیشتر
|
زین درخت آن برگ زردش را مبین
|
|
سیبهای پختهی او را بچین
|
برگهای زرد او خود کی تهیست
|
|
این نشان پختگی و کاملیست
|
برگ زرد ریش و آن موی سپید
|
|
بهر عقل پخته میآرد نوید
|
برگهای نو رسیدهی سبزفام
|
|
شد نشان آنک آن میوهست خام
|
برگ بیبرگی نشان عارفیست
|
|
زردی زر سرخ رویی صارفیست
|
آنک او گل عارضست ار نو خطست
|
|
او به مکتب گاه مخبر نوخطست
|
حرفهای خط او کژمژ بود
|
|
مزمن عقلست اگر تن میدود
|
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
|
|
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
|
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
|
|
داد حق بر جای دست و پاش پر
|
بگذر از زر کین سخت شد محتجب
|
|
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
|
ز اندرونم صدخموش خوشنفس
|
|
دست بر لب میزند یعنی که بس
|
خامشی بحرست و گفتن همچو جو
|
|
بحر میجوید ترا جو را مجو
|
از اشارتهای دریا سر متاب
|
|
ختم کن والله اعلم بالصواب
|
همچنین پیوسته کرد آن بیادب
|
|
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
|
دست میدادش سخن او بیخبر
|
|
که خبر هرزه بود پیش نظر
|
این خبرها از نظر خود نایبست
|
|
بهر حاضر نیست بهر غایبست
|
هر که او اندر نظر موصول شد
|
|
این خبرها پیش او معزول شد
|
چونک با معشوق گشتی همنشین
|
|
دفع کن دلالگان را بعد ازین
|
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
|
|
نامه و دلاله بر وی سرد شد
|
نامه خواند از پی تعلیم را
|
|
حرف گوید از پی تفهیم را
|
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
|
|
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
|
پیش بینا شد خموشی نفع تو
|
|
بهر این آمد خطاب انصتوا
|
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
|
|
لیک اندک گو دراز اندر مکش
|
ور بفرماید که اندر کش دراز
|
|
همچنان شرمین بگو با امر ساز
|
همچنین که من درین زیبا فسون
|
|
با ضیاء الحق حسامالدین کنون
|
چونک کوته میکنم من از رشد
|
|
او به صد نوعم بگفتن میکشد
|
ای حسامالدین ضیاء ذوالجلال
|
|
چونک میبینی چه میجویی مقال
|
این مگر باشد ز حب مشتهی
|
|
اسقنی خمرا و قل لی انها
|
بر دهان تست این دم جام او
|
|
گوش میگوید که قسم گوش کو
|
قسم تو گرمیست نک گرمی و مست
|
|
گفت حرص من ازین افزونترست
|