یک فقیهی ژندهها در چیده بود
|
|
در عمامهی خویش در پیچیده بود
|
تا شود زفت و نماید آن عظیم
|
|
چون در آید سوی محفل در حطیم
|
ژندهها از جامهها پیراسته
|
|
ظاهرا دستار از آن آراسته
|
ظاهر دستار چون حلهی بهشت
|
|
چون منافق اندرون رسوا و زشت
|
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
|
|
در درون آن عمامه بد دفین
|
روی سوی مدرسه کرده صبوح
|
|
تا بدین ناموس یابد او فتوح
|
در ره تاریک مردی جامه کن
|
|
منتظر استاده بود از بهر فن
|
در ربود او از سرش دستار را
|
|
پس دوان شد تا بسازد کار را
|
پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
|
|
باز کن دستار را آنگه ببر
|
این چنین که چار پره میپری
|
|
باز کن آن هدیه را که میبری
|
باز کن آن را به دست خود بمال
|
|
آنگهان خواهی ببر کردم حلال
|
چونک بازش کرد آنک میگریخت
|
|
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت
|
زان عمامهی زفت نابایست او
|
|
ماند یک گز کهنهای در دست او
|
بر زمین زد خرقه را کای بیعیار
|
|
زین دغل ما را بر آوردی ز کار
|