چون خبر یابید جد مصطفی
|
|
از حلیمه وز فغانش بر ملا
|
وز چنان بانگ بلند و نعرهها
|
|
که بمیلی میرسید از وی صدا
|
زود عبدالمطلب دانست چیست
|
|
دست بر سینه همیزد میگریست
|
آمد از غم بر در کعبه بسوز
|
|
کای خبیر از سر شب وز راز روز
|
خویشتن را من نمیبینم فنی
|
|
تا بود همراز تو همچون منی
|
خویشتن را من نمیبینم هنر
|
|
تا شوم مقبول این مسعود در
|
یا سر و سجدهی مرا قدری بود
|
|
یا باشکم دولتی خندان شود
|
لیک در سیمای آن در یتیم
|
|
دیدهام آثار لطفت ای کریم
|
که نمیماند به ما گرچه ز ماست
|
|
ما همه مسیم و احمد کیمیاست
|
آن عجایبها که من دیدم برو
|
|
من ندیدم بر ولی و بر عدو
|
آنک فضل تو درین طفلیش داد
|
|
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
|
چون یقین دیدم عنایتهای تو
|
|
بر وی او دریست از دریای تو
|
من هم او را می شفیع آرم به تو
|
|
حال او ای حالدان با من بگو
|
از درون کعبه آمد بانگ زود
|
|
که هماکنون رخ به تو خواهد نمود
|
با دو صد اقبال او محظوظ ماست
|
|
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
|
ظاهرش را شهرهی گیهان کنیم
|
|
باطنش را از همه پنهان کنیم
|
زر کان بود آب و گل ما زرگریم
|
|
که گهش خلخال و گه خاتم بریم
|
گه حمایلهای شمشیرش کنیم
|
|
گاه بند گردن شیرش کنیم
|
گه ترنج تخت بر سازیم ازو
|
|
گاه تاج فرقهای ملکجو
|
عشقها داریم با این خاک ما
|
|
زانک افتادست در قعدهی رضا
|
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
|
|
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
|
صد هزاران عاشق و معشوق ازو
|
|
در فغان و در نفیر و جست و جو
|
کار ما اینست بر کوری آن
|
|
که به کار ما ندارد میل جان
|
این فضیلت خاک را زان رو دهیم
|
|
که نواله پیش بیبرگان نهیم
|
زانک دارد خاک شکل اغبری
|
|
وز درون دارد صفات انوری
|
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
|
|
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
|
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
|
|
باطنش گوید نکو بین پیش و پس
|
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
|
|
باطنش گوید که بنماییم بیست
|
ظاهرش با باطنش در چالشاند
|
|
لاجرم زین صبر نصرت میکشند
|
زین ترشرو خاک صورتها کنیم
|
|
خندهی پنهانش را پیدا کنیم
|
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
|
|
در درونش صد هزاران خندههاست
|
کاشف السریم و کار ما همین
|
|
کین نهانها را بر آریم از کمین
|
گرچه دزد از منکری تن میزند
|
|
شحنه آن از عصر پیدا میکند
|
فضلها دزدیدهاند این خاکها
|
|
تا مقر آریمشان از ابتلا
|
بس عجب فرزند کو را بوده است
|
|
لیک احمد بر همه افزوده است
|
شد زمین و آسمان خندان و شاد
|
|
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
|
میشکافد آسمان از شادیش
|
|
خاک چون سوسن شده ز آزادیش
|
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
|
|
چونک در جنگاند و اندر کشمکش
|
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
|
|
تا شود معنیش خصم بو و رنگ
|
ظلمتش با نور او شد در قتال
|
|
آفتاب جانش را نبود زوال
|
هر که کوشد بهر ما در امتحان
|
|
پشت زیر پایش آرد آسمان
|
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
|
|
باطن تو گلستان در گلستان
|
قاصد او چون صوفیان روترش
|
|
تا نیامیزند با هر نورکش
|
عارفان روترش چون خارپشت
|
|
عیش پنهان کرده در خار درشت
|
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
|
|
کای عدوی دزد زین در دور باش
|
خارپشتا خار حارس کردهای
|
|
سر چو صوفی در گریبان بردهای
|
تا کسی دوچار دانگ عیش تو
|
|
کم شود زین گلرخان خارخو
|
طفل تو گرچه که کودکخو بدست
|
|
هر دو عالم خود طفیل او بدست
|
ما جهانی را بدو زنده کنیم
|
|
چرخ را در خدمتش بنده کنیم
|
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
|
|
ای علیم السر نشان ده راه راست
|