چون سلیمان سوی مرغان سبا
|
|
یک صفیری کرد بست آن جمله را
|
جز مگر مرغی که بد بیجان و پر
|
|
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
|
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
|
|
پیش وحی کبریا سمعش دهد
|
چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد
|
|
بر زمان رفته هم افسوس خورد
|
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
|
|
که بترک نام و ننگ آن عاشقان
|
آن غلامان و کنیزان بناز
|
|
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
|
باغها و قصرها و آب رود
|
|
پیش چشم از عشق گلحن مینمود
|
عشق در هنگام استیلا و خشم
|
|
زشت گرداند لطیفان را به چشم
|
هر زمرد را نماید گندنا
|
|
غیرت عشق این بود معنی لا
|
لااله الا هو اینست ای پناه
|
|
که نماید مه ترا دیگ سیاه
|
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
|
|
می دریغش نامد الا جز که تخت
|
پس سلیمان از دلش آگاه شد
|
|
کز دل او تا دل او راه شد
|
آن کسی که بانگ موران بشنود
|
|
هم فغان سر دوران بشنود
|
آنک گوید راز قالت نملة
|
|
هم بداند راز این طاق کهن
|
دید از دورش که آن تسلیم کیش
|
|
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
|
گر بگویم آن سبب گردد دراز
|
|
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
|
گرچه این کلک قلم خود بیحسیست
|
|
نیست جنس کاتب او را مونسیست
|
همچنین هر آلت پیشهوری
|
|
هست بیجان مونس جانوری
|
این سبب را من معین گفتمی
|
|
گر نبودی چشم فهمت را نمی
|
از بزرگی تخت کز حد میفزود
|
|
نقل کردن تخت را امکان نبود
|
خرده کاری بود و تفریقش خطر
|
|
همچو اوصال بدن با همدگر
|
پس سلیمان گفت گر چه فیالاخیر
|
|
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
|
چون ز وحدت جان برون آرد سری
|
|
جسم را با فر او نبود فری
|
چون برآید گوهر از قعر بحار
|
|
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
|
سر بر آرد آفتاب با شرر
|
|
دم عقرب را کی سازد مستقر
|
لیک خود با این همه بر نقد حال
|
|
جست باید تخت او را انتقال
|
تا نگردد خسته هنگام لقا
|
|
کودکانه حاجتش گردد روا
|
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
|
|
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
|
عبرت جانش شود آن تخت ناز
|
|
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
|
تا بداند در چه بود آن مبتلا
|
|
از کجاها در رسید او تا کجا
|
خاک را و نطفه را و مضغه را
|
|
پیش چشم ما همیدارد خدا
|
کز کجا آوردمت ای بدنیت
|
|
که از آن آید همی خفریقیت
|
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
|
|
منکر این فضل بودی آن زمان
|
این کرم چون دفع آن انکار تست
|
|
که میان خاک میکردی نخست
|
حجت انکار شد انشار تو
|
|
از دوا بدتر شد این بیمار تو
|
خاک را تصویر این کار از کجا
|
|
نطفه را خصمی و انکار از کجا
|
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
|
|
فکرت و انکار را منکر بدی
|
از جمادی چونک انکارت برست
|
|
هم ازین انکار حشرت شد درست
|
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
|
|
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
|
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
|
|
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
|
پس هم انکارت مبین میکند
|
|
کز جماد او حشر صد فن میکند
|
چند صنعت رفت ای انکار تا
|
|
آب و گل انکار زاد از هل اتی
|
آب وگل میگفت خود انکار نیست
|
|
بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست
|
من بگویم شرح این از صد طریق
|
|
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
|