آن یکی درویش هیزم میکشید
|
|
خسته و مانده ز بیشه در رسید
|
پس بگفتم من ز روزی فارغم
|
|
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
|
میوهی مکروه بر من خوش شدست
|
|
رزق خاصی جسم را آمد به دست
|
چونک من فارغ شدستم از گلو
|
|
حبهای چندست این بدهم بدو
|
بدهم این زر را بدین تکلیفکش
|
|
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
|
خود ضمیرم را همیدانست او
|
|
زانک سمعش داشت نور از شمع هو
|
بود پیشش سر هر اندیشهای
|
|
چون چراغی در درون شیشهای
|
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر
|
|
بود بر مضمون دلها او امیر
|
پس همی منگید با خود زیر لب
|
|
در جواب فکرتم آن بوالعجب
|
که چنین اندیشی از بهر ملوک
|
|
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
|
من نمیکردم سخن را فهم لیک
|
|
بر دلم میزد عتابش نیک نیک
|
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
|
|
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
|
پرتو حالی که او هیزم نهاد
|
|
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
|
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند
|
|
که مبارکدعوت و فرخپیاند
|
لطف تو خواهم که میناگر شود
|
|
این زمان این تنگ هیزم زر شود
|
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
|
|
همچو آتش بر زمین میتافت خوش
|
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
|
|
چونک با خویش آمدم من از وله
|
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
|
|
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
|
باز این را بند هیزم ساز زود
|
|
بیتوقف هم بر آن حالی که بود
|
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
|
|
مست شد در کار او عقل و نظر
|
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
|
|
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
|
خواستم تا در پی آن شه روم
|
|
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
|
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
|
|
پیش خاصان ره نباشد عامه را
|
ور کسی را ره شود گو سر فشان
|
|
کان بود از رحمت و از جذبشان
|
پس غنیمت دار آن توفیق را
|
|
چون بیابی صحبت صدیق را
|
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
|
|
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
|
چون ز قربانی دهندش بیشتر
|
|
پس بگوید ران گاوست این مگر
|
نیست این از ران گاو ای مفتری
|
|
ران گاوت مینماید از خری
|
بذل شاهانهست این بی رشوتی
|
|
بخشش محضست این از رحمتی
|