آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
|
|
قاطعان راه را داعی شدی
|
دست برمیداشت یا رب رحم ران
|
|
بر بدان و مفسدان و طاغیان
|
بر همه تسخرکنان اهل خیر
|
|
برهمه کافردلان و اهل دیر
|
مینکردی او دعا بر اصفیا
|
|
مینکردی جز خبیثان را دعا
|
مر ورا گفتند کین معهود نیست
|
|
دعوت اهل ضلالت جود نیست
|
گفت نیکویی ازینها دیدهام
|
|
من دعاشان زین سبب بگزیدهام
|
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
|
|
که مرا از شر به خیر انداختند
|
هر گهی که رو به دنیا کردمی
|
|
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
|
کردمی از زخم آن جانب پناه
|
|
باز آوردندمی گرگان به راه
|
چون سببساز صلاح من شدند
|
|
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
|
بنده مینالد به حق از درد و نیش
|
|
صد شکایت میکند از رنج خویش
|
حق همی گوید که آخر رنج و درد
|
|
مر ترا لابه کنان و راست کرد
|
این گله زان نعمتی کن کت زند
|
|
از در ما دور و مطرودت کند
|
در حقیقت هر عدو داروی تست
|
|
کیمیا و نافع و دلجوی تست
|
که ازو اندر گریزی در خلا
|
|
استعانت جویی از لطف خدا
|
در حقیقت دوستانت دشمناند
|
|
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
|
هست حیوانی که نامش اشغرست
|
|
او به زخم چوب زفت و لمترست
|
تا که چوبش میزنی به میشود
|
|
او ز زخم چوب فربه میشود
|
نفس ممن اشغری آمد یقین
|
|
کو به زخم رنج زفتست و سمین
|
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
|
|
از همه خلق جهان افزونترست
|
تا ز جانها جانشان شد زفتتر
|
|
که ندیدند آن بلا قوم دگر
|
پوست از دارو بلاکش میشود
|
|
چون ادیم طایفی خوش میشود
|
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
|
|
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
|
آدمی را پوست نامدبوغ دان
|
|
از رطوبتها شده زشت و گران
|
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
|
|
تا شود پاک و لطیف و با فره
|
ور نمیتوانی رضا ده ای عیار
|
|
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
|
که بلای دوست تطهیر شماست
|
|
علم او بالای تدبیر شماست
|
چون صفا بیند بلا شیرین شود
|
|
خوش شود دارو چو صحتبین شود
|
برد بیند خویش را در عین مات
|
|
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
|
این عوان در حق غیری سود شد
|
|
لیک اندر حق خود مردود شد
|
رحم ایمانی ازو ببریده شد
|
|
کین شیطانی برو پیچیده شد
|
کارگاه خشم گشت و کینوری
|
|
کینه دان اصل ضلال و کافری
|