تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
|
|
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
|
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
|
|
که اسیر رنج و درویشی شوی
|
بینوا گردی ز یاران وابری
|
|
خوار گردی و پشیمانی خوری
|
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
|
|
وا گریزی در ضلالت از یقین
|
که هلا فردا و پس فردا مراست
|
|
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
|
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
|
|
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
|
باز عزم دین کنی از بیم جان
|
|
مرد سازی خویشتن را یک زمان
|
پس سلح بر بندی از علم و حکم
|
|
که من از خوفی نیارم پای کم
|
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
|
|
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
|
باز بگریزی ز راه روشنی
|
|
آن سلاح علم و فن را بفکنی
|
سالها او را به بانگی بندهای
|
|
در چنین ظلمت نمد افکندهای
|
هیبت بانگ شیاطین خلق را
|
|
بند کردست و گرفته حلق را
|
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
|
|
که روان کافران ز اهل قبور
|
این شکوه بانگ آن ملعون بود
|
|
هیبت بانگ خدایی چون بود
|
هیبت بازست بر کبک نجیب
|
|
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
|
زانک نبود باز صیاد مگس
|
|
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
|
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
|
|
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
|
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
|
|
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
|
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
|
|
قطرهای از بحر خوش با بحر شور
|