گفت ای یاران از آن دیوان نیم
|
|
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
|
کودکی کو حارس کشتی بدی
|
|
طبلکی در دفع مرغان میزدی
|
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
|
|
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
|
چونک سلطان شاه محمود کریم
|
|
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
|
با سپاهی همچو استارهی اثیر
|
|
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
|
اشتری بد کو بدی حمال کوس
|
|
بختیی بد پیشرو همچون خروس
|
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
|
|
میزدی اندر رجوع و در طلب
|
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
|
|
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
|
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
|
|
پختهی طبلست با آنشست خو
|
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
|
|
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
|
عاشقم من کشتهی قربان لا
|
|
جان من نوبتگه طبل بلا
|
خود تبوراکست این تهدیدها
|
|
پیش آنچ دیده است این دیدها
|
ای حریفان من از آنها نیستم
|
|
کز خیالاتی درین ره بیستم
|
من چو اسماعیلیانم بیحذر
|
|
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
|
فارغم از طمطراق و از ریا
|
|
قل تعالوا گفت جانم را بیا
|
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
|
|
بالعطیه من تیقن بالخلف
|
هر که بیند مر عطا را صد عوض
|
|
زود دربازد عطا را زین غرض
|
جمله در بازار از آن گشتند بند
|
|
تا چو سود افتاد مال خود دهند
|
زر در انبانها نشسته منتظر
|
|
تا که سود آید ببذل آید مصر
|
چون ببیند کالهای در ربح بیش
|
|
سرد گردد عشقش از کالای خویش
|
گرم زان ماندست با آن کو ندید
|
|
کالههای خویش را ربح و مزید
|
همچنین علم و هنرها و حرف
|
|
چون بدید افزون از آنها در شرف
|
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
|
|
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
|
لعبت مرده بود جان طفل را
|
|
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
|
این تصور وین تخیل لعبتست
|
|
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
|
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
|
|
فارغ از حس است و تصویر و خیال
|
نیست محرم تا بگویم بینفاق
|
|
تن زدم والله اعلم بالوفاق
|
مال و تن برفاند ریزان فنا
|
|
حق خریدارش که الله اشتری
|
برفها زان از ثمن اولیستت
|
|
که هیی در شک یقینی نیستت
|
وین عجب ظنست در تو ای مهین
|
|
که نمیپرد به بستان یقین
|
هر گمان تشنهی یقینست ای پسر
|
|
میزند اندر تزاید بال و پر
|
چون رسد در علم پس پر پا شود
|
|
مر یقین را علم او بویا شود
|
زانک هست اندر طریق مفتتن
|
|
علم کمتر از یقین و فوق ظن
|
علم جویای یقین باشد بدان
|
|
و آن یقین جویای دیدست و عیان
|
اندر الهیکم بجو این را کنون
|
|
از پس کلا پس لو تعلمون
|
میکشد دانش ببینش ای علیم
|
|
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
|
دید زاید از یقین بی امتهال
|
|
آنچنانک از ظن میزاید خیال
|
اندر الهیکم بیان این ببین
|
|
که شود علم الیقین عین الیقین
|
از گمان و از یقین بالاترم
|
|
وز ملامت بر نمیگردد سرم
|
چون دهانم خورد از حلوای او
|
|
چشمروشن گشتم و بینای او
|
پا نهم گستاخ چون خانه روم
|
|
پا نلرزانم نه کورانه روم
|
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
|
|
با دل من گفت و صد چندانش کرد
|
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
|
|
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
|
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
|
|
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
|
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
|
|
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
|
مر زبان را داد صد افسونگری
|
|
وانک کان را داد زر جعفری
|
چون در زرادخانه باز شد
|
|
غمزههای چشم تیرانداز شد
|
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
|
|
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
|
عاشق آنم که هر آن آن اوست
|
|
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
|
من نلافم ور بلافم همچو آب
|
|
نیست در آتشکشیام اضطراب
|
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
|
|
چون نباشم سخترو پشت من اوست
|
هر که از خورشید باشد پشت گرم
|
|
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
|
همچو روی آفتاب بیحذر
|
|
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
|
هر پیمبر سخترو بد در جهان
|
|
یکسواره کوفت بر جیش شهان
|
رو نگردانید از ترس و غمی
|
|
یکتنه تنها بزد بر عالمی
|
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
|
|
او نترسد از جهان پر کلوخ
|
کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد
|
|
سنگ از صنع خدایی سخت شد
|
گوسفندان گر برونند از حساب
|
|
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
|
کلکم راع نبی چون راعیست
|
|
خلق مانند رمه او ساعیست
|
از رمه چوپان نترسد در نبرد
|
|
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
|
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
|
|
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
|
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
|
|
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
|
من ترا غمگین و گریان زان کنم
|
|
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
|
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
|
|
تا بگردد چشم بد از روی تو
|
نه تو صیادی و جویای منی
|
|
بنده و افکندهی رای منی
|
حیله اندیشی که در من در رسی
|
|
در فراق و جستن من بیکسی
|
چاره میجوید پی من درد تو
|
|
میشنودم دوش آه سرد تو
|
من توانم هم که بی این انتظار
|
|
ره دهم بنمایمت راه گذار
|
تا ازین گرداب دوران وا رهی
|
|
بر سر گنج وصالم پا نهی
|
لیک شیرینی و لذات مقر
|
|
هست بر اندازهی رنج سفر
|
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
|
|
کز غریبی رنج و محنتها بری
|