همچو شیطان در سپه شد صد یکم
|
|
خواند افسون که اننی جار لکم
|
چون قریش از گفت او حاضر شدند
|
|
هر دو لشکر در ملاقان آمدند
|
دید شیطان از ملایک اسپهی
|
|
سوی صف ممنان اندر رهی
|
آن جنودا لم تروها صف زده
|
|
گشت جان او ز بیم آتشکده
|
پای خود وا پس کشیده میگرفت
|
|
که همیبینم سپاهی من شگفت
|
ای اخاف الله ما لی منه عون
|
|
اذهبوا انی اری ما لاترون
|
گفت حارث ای سراقه شکل هین
|
|
دی چرا تو مینگفتی اینچنین
|
گفت این دم من همیبینم حرب
|
|
گفت میبینی جعاشیش عرب
|
مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ
|
|
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
|
دی همیگفتی که پایندان شدم
|
|
که بودتان فتح و نصرت دمبدم
|
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
|
|
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
|
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
|
|
تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم
|
چونک حارث با سراقه گفت این
|
|
از عتابش خشمگین شد آن لعین
|
دست خود خشمین ز دست او کشید
|
|
چون ز گفت اوش درد دل رسید
|
سینهاش را کوفت شیطان و گریخت
|
|
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
|
چونک ویران کرد چندین عالم او
|
|
پس بگفت این بری منکم
|
کوفت اندر سینهاش انداختش
|
|
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
|
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
|
|
در دو صورت خویش را بنمودهاند
|
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
|
|
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
|
دشمنی داری چنین در سر خویش
|
|
مانع عقلست و خصم جان و کیش
|
یکنفس حمله کند چون سوسمار
|
|
پس بسوراخی گریزد در فرار
|
در دل او سوراخها دارد کنون
|
|
سر ز هر سوراخ میآرد برون
|
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
|
|
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
|
که خنوسش چون خنوس قنفذست
|
|
چون سر قنفذ ورا آمد شذست
|
که خدا آن دیو را خناس خواند
|
|
کو سر آن خارپشتک را بماند
|
می نهان گردد سر آن خارپشت
|
|
دمبدم از بیم صیاد درشت
|
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
|
|
زین چنین مکری شود مارش زبون
|
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
|
|
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
|
زان عوان مقتضی که شهوتست
|
|
دل اسیر حرص و آز و آفتست
|
زان عوان سر شدی دزد و تباه
|
|
تا عوانان را به قهر تست راه
|
در خبر بشنو تو این پند نکو
|
|
بیم جنبیکم لکم اعدی عدو
|
طمطراق این عدو مشنو گریز
|
|
کو چو ابلیسست در لج و ستیز
|
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
|
|
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
|
چه عجب گر مرگ را آسان کند
|
|
او ز سحر خویش صد چندان کند
|
سحر کاهی را به صنعت که کند
|
|
باز کوهی را چو کاهی میتند
|
زشتها را نغز گرداند به فن
|
|
نغزها را زشت گرداند به ظن
|
کار سحر اینست کو دم میزند
|
|
هر نفس قلب حقایق میکند
|
آدمی را خر نماید ساعتی
|
|
آدمی سازد خری را وآیتی
|
این چنین ساحر درون تست و سر
|
|
ان فی الوسواس سحرا مستتر
|
اندر آن عالم که هست این سحرها
|
|
ساحران هستند جادوییگشا
|
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
|
|
نیز روییدست تریاق ای پسر
|
گویدت تریاق از من جو سپر
|
|
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
|
گفت او سحرست و ویرانی تو
|
|
گفت من سحرست و دفع سحر او
|