تا یکی مهمان در آمد وقت شب | کو شنیده بود آن صیت عجب | |
از برای آزمون میآزمود | زانک بس مردانه و جان سیر بود | |
گفت کم گیرم سر و اشکمبهای | رفته گیر از گنج جان یک حبهای | |
صورت تن گو برو من کیستم | نقش کم ناید چو من باقیستم | |
چون نفخت بودم از لطف خدا | نفخ حق باشم ز نای تن جدا | |
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف | تا رهد آن گوهر از تنگین صدف | |
چون تمنوا موت گفت ای صادقین | صادقم جان را برافشانم برین |