در بخارا بندهی صدر جهان
|
|
متهم شد گشت از صدرش نهان
|
مدت ده سال سرگردان بگشت
|
|
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
|
از پس ده سال او از اشتیاق
|
|
گشت بیطاقت ز ایام فراق
|
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
|
|
صبر کی داند خلاعت را نشاند
|
از فراق این خاکها شوره بود
|
|
آب زرد و گنده و تیره شود
|
باد جانافزا وخم گردد وبا
|
|
آتشی خاکستری گردد هبا
|
باغ چون جنت شود دار المرض
|
|
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
|
عقل دراک از فراق دوستان
|
|
همچو تیرانداز اشکسته کمان
|
دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست
|
|
پیر از فرقت چنان لرزان شدست
|
گر بگویم از فراق چون شرار
|
|
تا قیامت یک بود از صد هزار
|
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
|
|
رب سلم رب سلم گوی و بس
|
هرچه از وی شاد گردی در جهان
|
|
از فراق او بیندیش آن زمان
|
زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد
|
|
آخر از وی جست و همچون باد شد
|
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
|
|
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
|