ظاهرست آثار و میوهی رحمتش
|
|
لیک کی داند جز او ماهیتش
|
هیچ ماهیات اوصاف کمال
|
|
کس نداند جز بثار و مثال
|
طفل ماهیت نداند طمث را
|
|
جز که گویی هست چون حلوا ترا
|
کی بود ماهیت ذوق جماع
|
|
مثل ماهیات حلوا ای مطاع
|
لیک نسبت کرد از روی خوشی
|
|
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
|
تا بداند کودک آن را از مثال
|
|
گر نداند ماهیت یا عین حال
|
پس اگر گویی بدانم دور نیست
|
|
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
|
گر کسی گوید که دانی نوح را
|
|
آن رسول حق و نور روح را
|
گر بگویی چون ندانم کان قمر
|
|
هست از خورشید و مه مشهورتر
|
کودکان خرد در کتابها
|
|
و آن امامان جمله در محرابها
|
نام او خوانند در قرآن صریح
|
|
قصهاش گویند از ماضی فصیح
|
راستگو دانیش تو از روی وصف
|
|
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
|
ور بگویی من چه دانم نوح را
|
|
همچو اویی داند او را ای فتی
|
مور لنگم من چه دانم فیل را
|
|
پشهای کی داند اسرافیل را
|
این سخن هم راستست از روی آن
|
|
که بماهیت ندانیش ای فلان
|
عجز از ادراک ماهیت عمو
|
|
حالت عامه بود مطلق مگو
|
زانک ماهیات و سر سر آن
|
|
پیش چشم کاملان باشد عیان
|
در وجود از سر حق و ذات او
|
|
دورتر از فهم و استبصار کو
|
چونک آن مخفی نماند از محرمان
|
|
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان
|
عقل بحثی گوید این دورست و گو
|
|
بی ز تاویل محالی کم شنو
|
قطب گوید مر ترا ای سستحال
|
|
آنچ فوق حال تست آید محال
|
واقعاتی که کنونت بر گشود
|
|
نه که اول هم محالت مینمود
|
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
|
|
تیه را بر خود مکن حبس ستم
|