همچو گرمابه که تفسیده بود
|
|
تنگ آیی جانت پخسیده شود
|
گرچه گرمابه عریضست و طویل
|
|
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
|
تا برون نایی بنگشاید دلت
|
|
پس چه سود آمد فراخی منزلت
|
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
|
|
در بیابان فراخی میروی
|
آن فراخی بیابان تنگ گشت
|
|
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
|
هر که دید او مر ترا از دور گفت
|
|
کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت
|
او نداند که تو همچون ظالمان
|
|
از برون در گلشنی جان در فغان
|
خواب تو آن کفش بیرون کردنست
|
|
که زمانی جانت آزاد از تنست
|
اولیا را خواب ملکست ای فلان
|
|
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
|
خواب میبینند و آنجا خواب نه
|
|
در عدم در میروند و باب نه
|
خانهی تنگ و درون جان چنگلوک
|
|
کرد ویران تا کند قصر ملوک
|
چنگلوکم چون جنین اندر رحم
|
|
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
|
گر نباشد درد زه بر مادرم
|
|
من درین زندان میان آذرم
|
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
|
|
میکند ره تا رهد بره ز میش
|
تا چرد آن بره در صحرای سبز
|
|
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
|
درد زه گر رنج آبستان بود
|
|
بر جنین اشکستن زندان بود
|
حامله گریان ز زه کاین المناص
|
|
و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص
|
هرچه زیر چرخ هستند امهات
|
|
از جماد و از بهیمه وز نبات
|
هر یکی از درد غیری غافل اند
|
|
جز کسانی که نبیه و کاملاند
|
آنچ کوسه داند از خانهی کسان
|
|
بلمه از خانه خودش کی داند آن
|
آنچ صاحبدل بداند حال تو
|
|
تو ز حال خود ندانی ای عمو
|