گفت حمزه چونک بودم من جوان
|
|
مرگ میدیدم وداع این جهان
|
سوی مردن کس برغبت کی رود
|
|
پیش اژدرها برهنه کی شود
|
لیک از نور محمد من کنون
|
|
نیستم این شهر فانی را زبون
|
از برون حس لشکرگاه شاه
|
|
پر همیبینم ز نور حق سپاه
|
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
|
|
شکر آنک کرد بیدارم ز خواب
|
آنک مردن پیش چشمش تهلکهست
|
|
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
|
و آنک مردن پیش او شد فتح باب
|
|
سارعوا آید مرورا در خطاب
|
الحذر ای مرگبینان بارعوا
|
|
العجل ای حشربینان سارعوا
|
الصلا ای لطفبینان افرحوا
|
|
البلا ای قهربینان اترحوا
|
هر که یوسف دید جان کردش فدی
|
|
هر که گرگش دید برگشت از هدی
|
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
|
|
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
|
پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
|
|
پیش زنگی آینه هم زنگیست
|
آنک میترسی ز مرگ اندر فرار
|
|
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
|
روی زشت تست نه رخسار مرگ
|
|
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
|
از تو رستست ار نکویست ار بدست
|
|
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
|
گر بخاری خستهای خود کشتهای
|
|
ور حریر و قزدری خود رشتهای
|
دانک نبود فعل همرنگ جزا
|
|
هیچ خدمت نیست همرنگ عطا
|
مزد مزدوران نمیماند بکار
|
|
کان عرض وین جوهرست و پایدار
|
آن همه سختی و زورست و عرق
|
|
وین همه سیمست و زرست و طبق
|
گر ترا آید ز جایی تهمتی
|
|
کرد مظلومت دعا در محنتی
|
تو همیگویی که من آزادهام
|
|
بر کسی من تهمتی ننهادهام
|
تو گناهی کردهای شکل دگر
|
|
دانه کشتی دانه کی ماند به بر
|
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
|
|
گوید او من کی زدم کس را بعود
|
نه جزای آن زنا بود این بلا
|
|
چوب کی ماند زنا را در خلا
|
مار کی ماند عصا را ای کلیم
|
|
درد کی ماند دوا را ای حکیم
|
تو به جای آن عصا آب منی
|
|
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
|
یار شد یا مار شد آن آب تو
|
|
زان عصا چونست این اعجاب تو
|
هیچ ماند آب آن فرزند را
|
|
هیچ ماند نیشکر مر قند را
|
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
|
|
شد در آن عالم سجود او بهشت
|
چونک پرید از دهانش حمد حق
|
|
مرغ جنت ساختش رب الفلق
|
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
|
|
گرچه نطفهی مرغ بادست و هوا
|
چون ز دستت رست ایثار و زکات
|
|
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
|
آب صبرت جوی آب خلد شد
|
|
جوی شیر خلد مهر تست و ود
|
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
|
|
مستی و شوق تو جوی خمر بین
|
این سببها آن اثرها را نماند
|
|
کس نداند چونش جای آن نشاند
|
این سببها چون به فرمان تو بود
|
|
چار جو هم مر ترا فرمان نمود
|
هر طرف خواهی روانش میکنی
|
|
آن صفت چون بد چنانش میکنی
|
چون منی تو که در فرمان تست
|
|
نسل آن در امر تو آیند چست
|
میدود بر امر تو فرزند نو
|
|
که منم جزوت که کردیاش گرو
|
آن صفت در امر تو بود این جهان
|
|
هم در امر تست آن جوها روان
|
آن درختان مر ترا فرمانبرند
|
|
کان درختان از صفاتت با برند
|
چون به امر تست اینجا این صفات
|
|
پس در امر تست آنجا آن جزات
|
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
|
|
آن درختی گشت ازو زقوم رست
|
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
|
|
مایهی نار جهنم آمدی
|
آتشت اینجا چو آدم سوز بود
|
|
آنچ از وی زاد مرد افروز بود
|
آتش تو قصد مردم میکند
|
|
نار کز وی زاد بر مردم زند
|
آن سخنهای چو مار و کزدمت
|
|
مار و کزدم گشت و میگیرد دمت
|
اولیا را داشتی در انتظار
|
|
انتظار رستخیزت گشت یار
|
وعدهی فردا و پسفردای تو
|
|
انتظار حشرت آمد وای تو
|
منتظر مانی در آن روز دراز
|
|
در حساب و آفتاب جانگداز
|
کسمان را منتظر میداشتی
|
|
تخم فردا ره روم میکاشتی
|
خشم تو تخم سعیر دوزخست
|
|
هین بکش این دوزخت را کین فخست
|
کشتن این نار نبود جز به نور
|
|
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
|
گر تو بی نوری کنی حلمی بدست
|
|
آتشت زندهست و در خاکسترست
|
آن تکلف باشد و روپوش هین
|
|
نار را نکشد به غیر نور دین
|
تا نبینی نور دین آمن مباش
|
|
کاتش پنهان شود یک روز فاش
|
نور آبی دان و هم در آب چفس
|
|
چونک داری آب از آتش مترس
|
آب آتش را کشد کتش بخو
|
|
میبسوزد نسل و فرزندان او
|
سوی آن مرغابیان رو روز چند
|
|
تا ترا در آب حیوانی کشند
|
مرغ خاکی مرغ آبی همتنند
|
|
لیک ضدانند آب و روغنند
|
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
|
|
احتیاطی کن بهم مانندهاند
|
همچنانک وسوسه و وحی الست
|
|
هر دو معقولند لیکن فرق هست
|
هر دو دلالان بازار ضمیر
|
|
رختها را میستایند ای امیر
|
گر تو صراف دلی فکرت شناس
|
|
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
|
ور ندانی این دو فکرت از گمان
|
|
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
|