آن زنی هر سال زاییدی پسر
|
|
بیش از شش مه نبودی عمرور
|
یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
|
|
ناله کرد آن زن که افغان ای اله
|
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
|
|
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
|
پیش مردان خدا کردی نفیر
|
|
زین شکایت آن زن از درد نذیر
|
بیست فرزند اینچنین در گور رفت
|
|
آتشی در جانشان افتاد تفت
|
تا شبی بنمود او را جنتی
|
|
باقیی سبزی خوشی بی ضنتی
|
باغ گفتم نعمت بیکیف را
|
|
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
|
ورنه لا عین رات چه جای باغ
|
|
گفت نور غیب را یزدان چراغ
|
مثل نبود آن مثال آن بود
|
|
تا برد بوی آنک او حیران بود
|
حاصل آن زن دید آن را مست شد
|
|
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
|
دید در قصری نبشته نام خویش
|
|
آن خود دانستش آن محبوبکیش
|
بعد از آن گفتند کین نعمت وراست
|
|
کو بجان بازی بجز صادق نخاست
|
خدمت بسیار میبایست کرد
|
|
مر ترا تا بر خوری زین چاشتخورد
|
چون تو کاهل بودی اندر التجا
|
|
آن مصیبتها عوض دادت خدا
|
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
|
|
این چنینم ده بریز از من تو خون
|
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
|
|
دید در وی جمله فرزندان خویش
|
گفت از من کم شد از تو گم نشد
|
|
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
|
تو نکردی فصد و از بینی دوید
|
|
خون افزون تا ز تب جانت رهید
|
مغز هر میوه بهست از پوستش
|
|
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
|
مغز نغزی دارد آخر آدمی
|
|
یکدمی آن را طلب گر زان دمی
|