چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت
|
|
بر در موسی کلیم الله رفت
|
رو همیمالید در خاک او ز بیم
|
|
که مرا فریاد رس زین ای کلیم
|
گفت رو بفروش خود را و بره
|
|
چونک استا گشتهای بر جه ز چه
|
بر مسلمانان زیان انداز تو
|
|
کیسه و همیانها را کن دوتو
|
من درون خشت دیدم این قضا
|
|
که در آیینه عیان شد مر ترا
|
عاقل اول بیند آخر را بدل
|
|
اندر آخر بیند از دانش مقل
|
باز زاری کرد کای نیکوخصال
|
|
مر مرا در سر مزن در رو ممال
|
از من آن آمد که بودم ناسزا
|
|
ناسزایم را تو ده حسن الجزا
|
گفت تیری جست از شست ای پسر
|
|
نیست سنت کید آن واپس به سر
|
لیک در خواهم ز نیکوداوری
|
|
تا که ایمان آن زمان با خود بری
|
چونک ایمان برده باشی زندهای
|
|
چونک با ایمان روی پایندهای
|
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
|
|
تا دلش شوریده و آوردند طشت
|
شورش مرگست نه هیضهی طعام
|
|
قی چه سودت دارد ای بدبخت خام
|
چار کس بردند تا سوی وثاق
|
|
ساق میمالید او بر پشت ساق
|
پند موسی نشنوی شوخی کنی
|
|
خویشتن بر تیغ پولادی زنی
|
شرم ناید تیغ را از جان تو
|
|
آن تست این ای برادر آن تو
|