گفت یزدان تو بده بایست او
|
|
برگشا در اختیار آن دست او
|
اختیار آمد عبادت را نمک
|
|
ورنه میگردد بناخواه این فلک
|
گردش او را نه اجر و نه عقاب
|
|
که اختیار آمد هنر وقت حساب
|
جمله عالم خود مسبح آمدند
|
|
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
|
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
|
|
تا که غازی گردد او یا راهزن
|
زانک کرمنا شد آدم ز اختیار
|
|
نیم زنبور عسل شد نیم مار
|
مومنان کان عسل زنبوروار
|
|
کافران خود کان زهری همچو مار
|
زانک ممن خورد بگزیده نبات
|
|
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
|
باز کافر خورد شربت از صدید
|
|
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
|
اهل الهام خدا عین الحیات
|
|
اهل تسویل هوا سم الممات
|
در جهان این مدح و شاباش و زهی
|
|
ز اختیارست و حفاظ آگهی
|
جمله رندان چونک در زندان بوند
|
|
متقی و زاهد و حقخوان شوند
|
چونک قدرت رفت کاسد شد عمل
|
|
هین که تا سرمایه نستاند اجل
|
قدرتت سرمایهی سودست هین
|
|
وقت قدرت را نگه دار و ببین
|
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
|
|
در کف درکش عنان اختیار
|
باز موسی داد پند او را بمهر
|
|
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
|
ترک این سودا بگو وز حق بترس
|
|
دیو دادستت برای مکر درس
|