عبرتست آن قصه ای جان مر ترا
|
|
تا که راضی باشی در حکم خدا
|
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
|
|
چون ببینی واقعهی بد ناگهان
|
دیگران گردند زرد از بیم آن
|
|
تو چو گل خندان گه سود و زیان
|
زانک گل گر برگ برگش میکنی
|
|
خنده نگذارد نگردد منثنی
|
گوید از خاری چرا افتم بغم
|
|
خنده را من خود ز خار آوردهام
|
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
|
|
تو یقین دان که خریدت از بلا
|
ما التصوف قال وجدان الفرح
|
|
فی الفاد عند اتیان الترح
|
آن عقابش را عقابی دان که او
|
|
در ربود آن موزه را زان نیکخو
|
تا رهاند پاش را از زخم مار
|
|
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
|
گفت لا تاسوا علی ما فاتکم
|
|
ان اتی السرحان واردی شاتکم
|
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
|
|
و آن زیان منع زیانهای سترگ
|