اندرین بودند کواز صلا
|
|
مصطفی بشنید از سوی علا
|
خواست آبی و وضو را تازه کرد
|
|
دست و رو را شست او زان آب سرد
|
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
|
|
موزه را بربود یک موزهربای
|
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
|
|
موزه را بربود از دستش عقاب
|
موزه را اندر هوا برد او چو باد
|
|
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
|
در فتاد از موزه یک مار سیاه
|
|
زان عنایت شد عقابش نیکخواه
|
پس عقاب آن موزه را آورد باز
|
|
گفت هین بستان و رو سوی نماز
|
از ضرورت کردم این گستاخیی
|
|
من ز ادب دارم شکستهشاخیی
|
وای کو گستاخ پایی مینهد
|
|
بی ضرورت کش هوا فتوی دهد
|
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
|
|
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
|
موزه بربودی و من درهم شدم
|
|
تو غمم بردی و من در غم شدم
|
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
|
|
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
|
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
|
|
دیدنم آن غیب را هم عکس تست
|
مار در موزه ببینم بر هوا
|
|
نیست از من عکس تست ای مصطفی
|
عکس نورانی همه روشن بود
|
|
عکس ظلمانی همه گلخن بود
|
عکس عبدالله همه نوری بود
|
|
عکس بیگانه همه کوری بود
|
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
|
|
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
|