آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید
|
|
خاص او بد آن به اخوان کی رسید
|
این ز عشقش خویش در چه میکند
|
|
و آن بکین از بهر او چه میکند
|
سفرهی او پیش این از نان تهیست
|
|
پیش یعقوبست پر کو مشتهیست
|
روی ناشسته نبیند روی حور
|
|
لا صلوة گفت الا بالطهور
|
عشق باشد لوت و پوت جانها
|
|
جوع ازین رویست قوت جانها
|
جوع یوسف بود آن یعقوب را
|
|
بوی نانش میرسید از دور جا
|
آنک بستد پیرهن را میشتافت
|
|
بوی پیراهان یوسف مینیافت
|
و آنک صد فرسنگ زان سو بود او
|
|
چونک بد یعقوب میبویید بو
|
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
|
|
حافظ علمست آنکس نه حبیب
|
مستمع از وی همییابد مشام
|
|
گرچه باشد مستمع از جنس عام
|
زانک پیراهان بدستش عاریهست
|
|
چون بدست آن نخاسی جاریهست
|
جاریه پیش نخاسی سرسریست
|
|
در کف او از برای مشتریست
|
قسمت حقست روزی دادنی
|
|
هر یکی را سوی دیگر راه نی
|
یک خیال نیک باغ آن شده
|
|
یک خیال زشت راه این زده
|
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
|
|
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
|
پس کی داند راه گلشنهای او
|
|
پس کی داند جای گلخنهای او
|
دیدبان دل نبیند در مجال
|
|
کز کدامین رکن جان آید خیال
|
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
|
|
بند کردی راه هر ناخوش خیال
|
کی رسد جاسوس را آنجا قدم
|
|
که بود مرصاد و در بند عدم
|
دامن فضلش بکف کن کوروار
|
|
قبض اعمی این بود ای شهرهیار
|
دامن او امر و فرمان ویست
|
|
نیکبختی که تقی جان ویست
|
آن یکی در مرغزار و جوی آب
|
|
و آن یکی پهلوی او اندر عذاب
|
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
|
|
و آن عجب مانده که این در حبس کیست
|
هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست
|
|
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
|
همنشینا هین در آ اندر چمن
|
|
گوید ای جان من نیارم آمدن
|