باز مرغی فوق دیواری نشست
|
|
دیده سوی دانه دامی ببست
|
یک نظر او سوی صحرا میکند
|
|
یک نظر حرصش به دانه میکشد
|
این نظر با آن نظر چالیش کرد
|
|
ناگهانی از خرد خالیش کرد
|
باز مرغی کان تردد را گذاشت
|
|
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت
|
شاد پر و بال او بخا له
|
|
تا امام جمله آزادان شد او
|
هر که او را مقتدا سازد برست
|
|
در مقام امن و آزادی نشست
|
زانک شاه حازمان آمد دلش
|
|
تا گلستان و چمن شد منزلش
|
حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
|
|
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم
|
بارها در دام حرص افتادهای
|
|
حلق خود را در بریدن دادهای
|
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
|
|
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
|
گفت ان عدتم کذا عدنا کذا
|
|
نحن زوجنا الفعال بالجزا
|
چونک جفتی را بر خود آورم
|
|
آید آن را جفتش دوانه لاجرم
|
جفت کردیم این عمل را با اثر
|
|
چون رسد جفتی رسد جفتی دگر
|
چون رباید غارتی از جفت شوی
|
|
جفت میآید پس او شویجوی
|
بار دیگر سوی این دام آمدیت
|
|
خاک اندر دیدهی توبه زدیت
|
بازتان تواب بگشاد از گره
|
|
گفت هین بگریز روی این سو منه
|
باز چون پروانهی نسیان رسید
|
|
جانتان را جانب آتش کشید
|
کم کن ای پروانه نسیان و شکی
|
|
در پر سوزیده بنگر تو یکی
|
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
|
|
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
|
تا ترا چون شکر گویی بخشد او
|
|
روزیی بی دام و بی خوف عدو
|
شکر آن نعمت کهتان آزاد کرد
|
|
نعمت حق را بباید یاد کرد
|
چند اندر رنجها و در بلا
|
|
گفتی از دامم رها ده ای خدا
|
تا چنین خدمت کنم احسان کنم
|
|
خاک اندر دیدهی شیطان زنم
|