مرد مهمان صبرکرد و ناگهان
|
|
کشف گشتش حال مشکل در زمان
|
نیمشب آواز قرآن را شنید
|
|
جست از خواب آن عجایب را بدید
|
که ز مصحف کور میخواندی درست
|
|
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
|
گفت آیا ای عجب با چشم کور
|
|
چون همیخوانی همیبینی سطور
|
آنچ میخوانی بر آن افتادهای
|
|
دست را بر حرف آن بنهادهای
|
اصبعت در سیر پیدا میکند
|
|
که نظر بر حرف داری مستند
|
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
|
|
این عجب میداری از صنع خدا
|
من ز حق در خواستم کای مستعان
|
|
بر قرائت من حریصم همچو جان
|
نیستم حافظ مرا نوری بده
|
|
در دو دیده وقت خواندن بیگره
|
باز ده دو دیدهام را آن زمان
|
|
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
|
آمد از حضرت ندا کای مرد کار
|
|
ای بهر رنجی به ما اومیدوار
|
حسن ظنست و امیدی خوش ترا
|
|
که ترا گوید بهر دم برتر آ
|
هر زمان که قصد خواندن باشدت
|
|
یا ز مصحفها قرائت بایدت
|
من در آن دم وا دهم چشم ترا
|
|
تا فرو خوانی معظم جوهرا
|
همچنان کرد و هر آنگاهی که من
|
|
وا گشایم مصحف اندر خواندن
|
آن خبیری که نشد غافل ز کار
|
|
آن گرامی پادشاه و کردگار
|
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
|
|
در زمان همچون چراغ شبنورد
|
زین سبب نبود ولی را اعتراض
|
|
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
|
گر بسوزد باغت انگورت دهد
|
|
در میان ماتمی سورت دهد
|
آن شل بیدست را دستی دهد
|
|
کان غمها را دل مستی دهد
|
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
|
|
چون عوض میآید از مفقود زفت
|
چونک بی آتش مرا گرمی رسد
|
|
راضیم گر آتشش ما را کشد
|
بی چراغی چون دهد او روشنی
|
|
گر چراغت شد چه افغان میکنی
|