شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
|
|
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
|
بر همه کفار ما را رحمتست
|
|
گرچه جان جمله کافر نعمتست
|
بر سگانم رحمت و بخشایش است
|
|
که چرا از سنگهاشان مالش است
|
آن سگی که میگزد گویم دعا
|
|
که ازین خو وا رهانش ای خدا
|
این سگان را هم در آن اندیشه دار
|
|
که نباشند از خلایق سنگسار
|
زان بیاورد اولیا را بر زمین
|
|
تا کندشان رحمة للعالمین
|
خلق را خواند سوی درگاه خاص
|
|
حق را خواند که وافر کن خلاص
|
جهد بنماید ازین سو بهر پند
|
|
چون نشد گوید خدایا در مبند
|
رحمت جزوی بود مر عام را
|
|
رحمت کلی بود همام را
|
رحمت جزوش قرین گشته بکل
|
|
رحمت دریا بود هادی سبل
|
رحمت جزوی بکل پیوسته شو
|
|
رحمت کل را تو هادی بین و رو
|
تا که جزوست او نداند راه بحر
|
|
هر غدیری را کند ز اشباه بحر
|
چون نداند راه یم کی ره برد
|
|
سوی دریا خلق را چون آورد
|
متصل گردد به بحر آنگاه او
|
|
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
|
ور کند دعوت به تقلیدی بود
|
|
نه از عیان و وحی تاییدی بود
|
گفت پس چون رحم داری بر همه
|
|
همچو چوپانی به گرد این رمه
|
چون نداری نوحه بر فرزند خویش
|
|
چونک فصاد اجلشان زد بنیش
|
چون گواه رحم اشک دیدههاست
|
|
دیدهی تو بی نم و گریه چراست
|
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
|
|
خود نباشد فصل دی همچون تموز
|
جمله گر مردند ایشان گر حیاند
|
|
غایب و پنهان ز چشم دل کیاند
|
من چو بینمشان معین پیش خویش
|
|
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
|
گرچه بیروناند از دور زمان
|
|
با مناند و گرد من بازیکنان
|
گریه از هجران بود یا از فراق
|
|
با عزیزانم وصالست و عناق
|
خلق اندر خواب میبینندشان
|
|
من به بیداری همیبینم عیان
|
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
|
|
برگ حس را از درخت افشان کنم
|
حس اسیر عقل باشد ای فلان
|
|
عقل اسیر روح باشد هم بدان
|
دست بستهی عقل را جان باز کرد
|
|
کارهای بسته را هم ساز کرد
|
حسها و اندیشه بر آب صفا
|
|
همچو خس بگرفته روی آب را
|
دست عقل آن خس به یکسو میبرد
|
|
آب پیدا میشود پیش خرد
|
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
|
|
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
|
چونک دست عقل نگشاید خدا
|
|
خس فزاید از هوا بر آب ما
|
آب را هر دم کند پوشیده او
|
|
آن هوا خندان و گریان عقل تو
|
چونک تقوی بست دو دست هوا
|
|
حق گشاید هر دو دست عقل را
|
پس حواس چیره محکوم تو شد
|
|
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
|
حس را بیخواب خواب اندر کند
|
|
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
|
هم به بیداری ببینی خوابها
|
|
هم ز گردون بر گشاید بابها
|