بامدادان آمدند آن مادران
|
|
خفته استا همچو بیمار گران
|
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
|
|
سر ببسته رو کشیده در سجاف
|
آه آهی میکند آهسته او
|
|
جملگان گشتند هم لا حولگو
|
خیر باشد اوستاد این درد سر
|
|
جان تو ما را نبودست زین خبر
|
گفت من هم بیخبر بودم ازین
|
|
آگهم مادر غران کردند هین
|
من بدم غافل بشغل قال و قیل
|
|
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
|
چون بجد مشغول باشد آدمی
|
|
او ز دید رنج خود باشد عمی
|
از زنان مصر یوسف شد سمر
|
|
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
|
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
|
|
روح واله که نه پس بیند نه پیش
|
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
|
|
که ببرد دست یا پایش ضراب
|
او همان دست آورد در گیر و دار
|
|
بر گمان آنک هست او بر قرار
|
خود ببیند دست رفته در ضرر
|
|
خون ازو بسیار رفته بیخبر
|