آن سبا ز اهل صبا بودند و خام
|
|
کارشان کفران نعمت با کرام
|
باشد آن کفران نعمت در مثال
|
|
که کنی با محسن خود تو جدال
|
که نمیباید مرا این نیکوی
|
|
من برنجم زین چه رنجم میشوی
|
لطف کن این نیکوی را دور کن
|
|
من نخواهم چشم زودم کور کن
|
پس سبا گفتند باعد بیننا
|
|
شیننا خیر لنا خذ زیننا
|
ما نمیخواهیم این ایوان و باغ
|
|
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
|
شهرها نزدیک همدیگر بدست
|
|
آن بیابانست خوش کانجا ددست
|
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
|
|
فاذا جاء الشتا انکر ذا
|
فهو لا یرضی بحال ابدا
|
|
لا بضیق لا بعیش رغدا
|
قتل الانسان ما اکفره
|
|
کلما نال هدی انکره
|
نفس زین سانست زان شد کشتنی
|
|
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
|
خار سه سویست هر چون کش نهی
|
|
در خلد وز زخم او تو کی جهی
|
آتش ترک هوا در خار زن
|
|
دست اندر یار نیکوکار زن
|
چون ز حد بردند اصحاب سبا
|
|
که بپیش ما وبا به از صبا
|
ناصحانشان در نصیحت آمدند
|
|
از فسوق و کفر مانع میشدند
|
قصد خون ناصحان میداشتند
|
|
تخم فسق و کافری میکاشتند
|
چون قضا آید شود تنگ این جهان
|
|
از قضا حلوا شود رنج دهان
|
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
|
|
تحجب الابصار اذ جاء القضا
|
چشم بسته میشود وقت قضا
|
|
تا نبیند چشم کحل چشم را
|
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
|
|
آن غبارت ز استغاثت دور کرد
|
سوی فارس رو مرو سوی غبار
|
|
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
|
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
|
|
دید گرد گرگ چون زاری نکرد
|
او نمیدانست گرد گرگ را
|
|
با چنین دانش چرا کرد او چرا
|
گوسفندان بوی گرگ با گزند
|
|
میبدانند و بهر سو میخزند
|
مغز حیوانات بوی شیر را
|
|
میبداند ترک میگوید چرا
|
بوی شیر خشم دیدی باز گرد
|
|
با مناجات و حذر انباز گرد
|
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
|
|
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
|
بر درید آن گوسفندان را بخشم
|
|
که ز چوپان خرد بستند چشم
|
چند چوپانشان بخواند و نامدند
|
|
خاک غم در چشم چوپان میزدند
|
که برو ما از تو خود چوپانتریم
|
|
چون تبع گردیم هر یک سروریم
|
طعمهی گرگیم و آن یار نه
|
|
هیزم ناریم و آن عار نه
|
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
|
|
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
|
بهر مظلومان همیکندند چاه
|
|
در چه افتادند و میگفتند آه
|
پوستین یوسفان بکشافتند
|
|
آنچ میکردند یک یک یافتند
|
کیست آن یوسف دل حقجوی تو
|
|
چون اسیری بسته اندر کوی تو
|
جبرئیلی را بر استن بستهای
|
|
پر و بالش را به صد جا خستهای
|
پیش او گوساله بریان آوری
|
|
گه کشی او را به کهدان آوری
|
که بخور اینست ما را لوت و پوت
|
|
نیست او را جز لقاء الله قوت
|
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
|
|
میکند از تو شکایت با خدا
|
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
|
|
گویدش نک وقت آمد صبر کن
|
داد تو وا خواهم از هر بیخبر
|
|
داد کی دهد جز خدای دادگر
|
او همیگوید که صبرم شد فنا
|
|
در فراق روی تو یا ربنا
|
احمدم در مانده در دست یهود
|
|
صالحم افتاده در حبس ثمود
|
ای سعادتبخش جان انبیا
|
|
یا بکش یا باز خوانم یا بیا
|
با فراقت کافران را نیست تاب
|
|
میگود یا لیتنی کنت تراب
|
حال او اینست کو خود زان سوست
|
|
چون بود بی تو کسی کان توست
|
حق همیگوید که آری ای نزه
|
|
لیک بشنو صبر آر و صبر به
|
صبح نزدیکست خامش کم خروش
|
|
من همیکوشم پی تو تو مکوش
|