فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

باز سوگندان بدادش کای کریم گیر فرزندان بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت بعهد کالله الله زو بیا بنمای جهد
بعد ده سال و بهر سالی چنین لابه‌ها و وعده‌های شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کرده‌ای رنجها در کار او بس برده‌ای
او همی‌خواهد که بعضی حق آن وا گزارد چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان که کشیدش سوی ده لابه‌کنان
گفت حقست این ولی ای سیبویه اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار زو عمارتها و دخل بی‌شمار
حزم آن باشد که ظن بد بری تا گریزی و شوی از بد بری
حزم س الظن گفتست آن رسول هر قدم را دام می‌دان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو چون بتازد دامش افتد در گلو
آنک می‌گفتی که کو اینک ببین دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین
بی کمین و دام و صیاد ای عیار دنبه کی باشد میان کشت‌زار
آنک گستاخ آمدند اندر زمین استخوان و کله‌هاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضا استخوانشان را بپرس از ما مضی
تا بظاهر بینی آن مستان کور چون فرو رفتند در چاه غرور