آن یکی الله میگفتی شبی
|
|
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
|
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
|
|
این همه الله را لبیک کو
|
مینیاید یک جواب از پیش تخت
|
|
چند الله میزنی با روی سخت
|
او شکستهدل شد و بنهاد سر
|
|
دید در خواب او خضر را در خضر
|
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای
|
|
چون پشیمانی از آن کش خواندهای
|
گفت لبیکم نمیآید جواب
|
|
زان همیترسم که باشم رد باب
|
گفت آن الله تو لبیک ماست
|
|
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
|
حیلهها و چارهجوییهای تو
|
|
جذب ما بود و گشاد این پای تو
|
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
|
|
زیر هر یا رب تو لبیکهاست
|
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
|
|
زانک یا رب گفتنش دستور نیست
|
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
|
|
تا ننالد با خدا وقت گزند
|
داد مر فرعون را صد ملک و مال
|
|
تا بکرد او دعوی عز و جلال
|
در همه عمرش ندید او درد سر
|
|
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
|
داد او را جمله ملک این جهان
|
|
حق ندادش درد و رنج و اندهان
|
درد آمد بهتر از ملک جهان
|
|
تا بخوانی مر خدا را در نهان
|
خواندن بی درد از افسردگیست
|
|
خواندن با درد از دلبردگیست
|
آن کشیدن زیر لب آواز را
|
|
یاد کردن مبدا و آغاز را
|
آن شده آواز صافی و حزین
|
|
ای خدا وی مستغاث و ای معین
|
نالهی سگ در رهش بی جذبه نیست
|
|
زانک هر راغب اسیر رهزنیست
|
چون سگ کهفی که از مردار رست
|
|
بر سر خوان شهنشاهان نشست
|
تا قیامت میخورد او پیش غار
|
|
آب رحمت عارفانه بی تغار
|
ای بسا سگپوست کو را نام نیست
|
|
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
|
جان بده از بهر این جام ای پسر
|
|
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر
|
صبر کردن بهر این نبود حرج
|
|
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
|
زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست
|
|
حزم را خود صبر آمد پا و دست
|
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست
|
|
حزم کردن زور و نور انبیاست
|
کاه باشد کو به هر بادی جهد
|
|
کوه کی مر باد را وزنی نهد
|
هر طرف غولی همیخواند ترا
|
|
کای برادر راه خواهی هین بیا
|
ره نمایم همرهت باشم رفیق
|
|
من قلاووزم درین راه دقیق
|
نه قلاوزست و نه ره داند او
|
|
یوسفا کم رو سوی آن گرگخو
|
حزم این باشد که نفریبد ترا
|
|
چرب و نوش و دامهای این سرا
|
که نه چربش دارد و نه نوش او
|
|
سحر خواند میدمد در گوش او
|
که بیا مهمان ما ای روشنی
|
|
خانه آن تست و تو آن منی
|
حزم آن باشد که گویی تخمهام
|
|
یا سقیمم خستهی این دخمهام
|
یا سرم دردست درد سر ببر
|
|
یا مرا خواندست آن خالو پسر
|
زانک یک نوشت دهد با نیشها
|
|
که بکارد در تو نوشش ریشها
|
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
|
|
ماهیا او گوشت در شستت دهد
|
گر دهد خود کی دهد آن پر حیل
|
|
جوز پوسیدست گفتار دغل
|
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
|
|
صد هزاران عقل را یک نشمرد
|
یار تو خرجین تست و کیسهات
|
|
گر تو رامینی مجو جز ویسهات
|
ویسه و معشوق تو هم ذات تست
|
|
وین برونیها همه آفات تست
|
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
|
|
تو نگویی مست و خواهان منند
|
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
|
|
که کند صیاد در مکمن نهان
|
مرغ مرده پیش بنهاده که این
|
|
میکند این بانگ و آواز و حنین
|
مرغ پندارد که جنس اوست او
|
|
جمع آید بر دردشان پوست او
|
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
|
|
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
|
هست بی حزمی پشیمانی یقین
|
|
بشنو این افسانه را در شرح این
|