صوفیان بر صوفیی شنعه زدند
|
|
پیش شیخ خانقاهی آمدند
|
شیخ را گفتند داد جان ما
|
|
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
|
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان
|
|
گفت این صوفی سه خو دارد گران
|
در سخن بسیارگو همچون جرس
|
|
در خورش افزون خورد از بیست کس
|
ور بخسپد هست چون اصحاب کهف
|
|
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
|
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
|
|
که ز هر حالی که هست اوساط گیر
|
در خبر خیر الامور اوساطها
|
|
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها
|
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
|
|
در تن مردم پدید آید مرض
|
بر قرین خویش مفزا در صفت
|
|
کان فراق آرد یقین در عاقبت
|
نطق موسی بد بر اندازه ولیک
|
|
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
|
آن فزونی با خضر آمد شقاق
|
|
گفت رو تو مکثری هذا فراق
|
موسیا بسیارگویی دور شو
|
|
ور نه با من گنگ باش و کور شو
|
ور نرفتی وز ستیزه شستهای
|
|
تو بمعنی رفتهای بگسستهای
|
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
|
|
گویدت سوی طهارت رو بتاز
|
ور نرفتی خشک خنبان میشوی
|
|
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
|
رو بر آنها که همجفت توند
|
|
عاشقان و تشنهی گفت توند
|
پاسبان بر خوابناکان بر فزود
|
|
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
|
جامهپوشان را نظر بر گازرست
|
|
جان عریان را تجلی زیورست
|
یا ز عریانان به یکسو باز رو
|
|
یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو
|
ور نمیتوانی که کل عریان شوی
|
|
جامه کم کن تا ره اوسط روی
|