هم ز ابراهیم ادهم آمدست
|
|
کو ز راهی بر لب دریا نشست
|
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
|
|
یک امیری آمد آنجا ناگهان
|
آن امیر از بندگان شیخ بود
|
|
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
|
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
|
|
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
|
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
|
|
بر گزید آن فقر بس باریکحرف
|
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
|
|
میزند بر دلق سوزن چون گدا
|
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
|
|
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش
|
چون رجا و خوف در دلها روان
|
|
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
|
دل نگه دارید ای بی حاصلان
|
|
در حضور حضرت صاحبدلان
|
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
|
|
که خدا زیشان نهان را ساترست
|
پیش اهل دل ادب بر باطنست
|
|
زانک دلشان بر سرایر فاطنست
|
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
|
|
با حضور آیی نشینی پایگاه
|
پیش بینایان کنی ترک ادب
|
|
نار شهوت از آن گشتی حطب
|
چون نداری فطنت و نور هدی
|
|
بهر کوران روی را میزن جلا
|
پیش بینایان حدث در روی مال
|
|
ناز میکن با چنین گندیده حال
|
شیخ سوزن زود در دریا فکند
|
|
خواست سوزن را بواز بلند
|
صد هزاران ماهی اللهیی
|
|
سوزن زر در لب هر ماهیی
|
سر بر آوردند از دریای حق
|
|
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
|
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
|
|
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
|
این نشان ظاهرست این هیچ نیست
|
|
تا بباطن در روی بینی تو بیست
|
سوی شهر از باغ شاخی آورند
|
|
باغ و بستان را کجا آنجا برند
|
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
|
|
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست
|
بر نمیداری سوی آن باغ گام
|
|
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
|
تا که آن بو جاذب جانت شود
|
|
تا که آن بو نور چشمانت شود
|
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
|
|
بهر بو القوا علی وجه ابی
|
بهر این بو گفت احمد در عظات
|
|
دائما قرة عینی فی الصلوة
|
پنج حس با همدگر پیوستهاند
|
|
رسته این هر پنج از اصلی بلند
|
قوت یک قوت باقی شود
|
|
ما بقی را هر یکی ساقی شود
|
دیدن دیده فزاید عشق را
|
|
عشق در دیده فزاید صدق را
|
صدق بیداری هر حس میشود
|
|
حسها را ذوق مونس میشود
|