یک عرابی بار کرده اشتری
|
|
دو جوال زفت از دانه پری
|
او نشسته بر سر هر دو جوال
|
|
یک حدیثانداز کرد او را سال
|
از وطن پرسید و آوردش بگفت
|
|
واندر آن پرسش بسی درها بسفت
|
بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
|
|
چیست آکنده بگو مصدوق حال
|
گفت اندر یک جوالم گندمست
|
|
در دگر ریگی نه قوت مردمست
|
گفت تو چون بار کردی این رمال
|
|
گفت تا تنها نماند آن جوال
|
گفت نیم گندم آن تنگ را
|
|
در دگر ریز از پی فرهنگ را
|
تا سبک گردد جوال و هم شتر
|
|
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
|
این چنین فکر دقیق و رای خوب
|
|
تو چنین عریان پیاده در لغوب
|
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
|
|
کش بر اشتر بر نشاند نیکمرد
|
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
|
|
شمهای از حال خود هم شرح کن
|
این چنین عقل و کفایت که تراست
|
|
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
|
گفت این هر دو نیم از عامهام
|
|
بنگر اندر حال و اندر جامهام
|
گفت اشتر چند داری چند گاو
|
|
گفت نه این و نه آن ما را مکاو
|
گفت رختت چیست باری در دکان
|
|
گفت ما را کودکان و کو مکان
|
گفت پس از نقد پرسم نقد چند
|
|
که توی تنهارو و محبوبپند
|
کیمیای مس عالم با توست
|
|
عقل و دانش را گوهر تو بر توست
|
گفت والله نیست یا وجه العرب
|
|
در همه ملکم وجوه قوت شب
|
پا برهنه تن برهنه میدوم
|
|
هر که نانی میدهد آنجا روم
|
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
|
|
نیست حاصل جز خیال و درد سر
|
پس عرب گفتش که رو دور از برم
|
|
تا نبارد شومی تو بر سرم
|
دور بر آن حکمت شومت ز من
|
|
نطق تو شومست بر اهل زمن
|
یا تو آن سو رو من این سو میدوم
|
|
ور ترا ره پیش من وا پس روم
|
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
|
|
به بود زین حیلههای مردریگ
|
احمقیام پس مبارک احمقیست
|
|
که دلم با برگ و جانم متقیست
|
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
|
|
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
|
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
|
|
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
|
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
|
|
حکمت دینی برد فوق فلک
|
زوبعان زیرک آخر زمان
|
|
بر فزوده خویش بر پیشینیان
|
حیلهآموزان جگرها سوخته
|
|
فعلها و مکرها آموخته
|
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
|
|
باد داده کان بود اکسیر سود
|
فکر آن باشد که بگشاید رهی
|
|
راه آن باشد که پیش آید شهی
|
شاه آن باشد که پیش شه رود
|
|
نه بمخزنها و لشکر شه شود
|
تا بماند شاهی او سرمدی
|
|
همچو عز ملک دین احمدی
|