چون پیمبر دید آن بیمار را
|
|
خوش نوازش کرد یار غار را
|
زنده شد او چون پیمبر را بدید
|
|
گوییا آن دم مر او را آفرید
|
گفت بیماری مرا این بخت داد
|
|
کمد این سلطان بر من بامداد
|
تا مرا صحت رسید و عافیت
|
|
از قدوم این شه بی حاشیت
|
ای خجسته رنج و بیماری و تب
|
|
ای مبارک درد و بیداری شب
|
نک مرا در پیری از لطف و کرم
|
|
حق چنین رنجوریی داد و سقم
|
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
|
|
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
|
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
|
|
دردها بخشید حق از لطف خویش
|
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
|
|
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
|
رنج گنج آمد که رحمتها دروست
|
|
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
|
ای برادر موضع تاریک و سرد
|
|
صبر کردن بر غم و سستی و درد
|
چشمهی حیوان و جام مستی است
|
|
کان بلندیها همه در پستی است
|
آن بهاران مضمرست اندر خزان
|
|
در بهارست آن خزان مگریز از آن
|
همره غم باش و با وحشت بساز
|
|
میطلب در مرگ خود عمر دراز
|
آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
|
|
مشنوش چون کار او ضد آمدست
|
تو خلافش کن که از پیغامبران
|
|
این چنین آمد وصیت در جهان
|
مشورت در کارها واجب شود
|
|
تا پشیمانی در آخر کم بود
|
حیلهها کردند بسیار انبیا
|
|
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
|
نفس میخواهد که تا ویران کند
|
|
خلق را گمراه و سرگردان کند
|
گفت امت مشورت با کی کنیم
|
|
انبیا گفتند با عقل امام
|
گفت گر کودک در آید یا زنی
|
|
کو ندارد عقل و رای روشنی
|
گفت با او مشورت کن وانچ گفت
|
|
تو خلاف آن کن و در راه افت
|
نفس خود را زن شناس از زن بتر
|
|
زانک زن جزویست نفست کل شر
|
مشورت با نفس خود گر میکنی
|
|
هرچه گوید کن خلاف آن دنی
|
گر نماز و روزه میفرمایدت
|
|
نفس مکارست مکری زایدت
|
مشورت با نفس خویش اندر فعال
|
|
هرچه گوید عکس آن باشد کمال
|
برنیایی با وی و استیز او
|
|
رو بر یاری بگیر آمیز او
|
عقل قوت گیرد از عقل دگر
|
|
نیشکر کامل شود از نیشکر
|
من ز مکر نفس دیدم چیزها
|
|
کو برد از سحر خود تمییزها
|
وعدهها بدهد ترا تازه به دست
|
|
که هزاران بار آنها را شکست
|
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
|
|
اوت هر روزی بهانهی نو نهد
|
گرم گوید وعدههای سرد را
|
|
جادوی مردی ببندد مرد را
|
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
|
|
که نروید بی تو از شوره گیا
|
از فلک آویخته شد پردهای
|
|
از پی نفرین دل آزردهای
|
این قضا را هم قضا داند علاج
|
|
عقل خلقان در قضا گیجست گیج
|
اژدها گشتست آن مار سیاه
|
|
آنک کرمی بود افتاده به راه
|
اژدها و مار اندر دست تو
|
|
شد عصا ای جان موسی مست تو
|
حکم خذها لا تخف دادت خدا
|
|
تا به دستت اژدها گردد عصا
|
هین ید بیضا نما ای پادشاه
|
|
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
|
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
|
|
ای دم تو از دم دریا فزون
|
بحر مکارست بنموده کفی
|
|
دوزخست از مکر بنموده تفی
|
زان نماید مختصر در چشم تو
|
|
تا زبون بینیش جنبد خشم تو
|
همچنانک لشکر انبوه بود
|
|
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
|
تا بریشان زد پیمبر بی خطر
|
|
ور فزون دیدی از آن کردی حذر
|
آن عنایت بود و اهل آن بدی
|
|
احمدا ورنه تو بد دل میشدی
|
کم نمود او را و اصحاب ورا
|
|
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
|
تا میسر کرد یسری را برو
|
|
تا ز عسری او بگردانید رو
|
کم نمودن مر ورا پیروز بود
|
|
که حقش یار و طریقآموز بود
|
آنک حق پشتش نباشد از ظفر
|
|
وای اگر گربهش نماید شیر نر
|
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
|
|
تا به چالش اندر آید از غرور
|
زان نماید ذوالفقاری حربهای
|
|
زان نماید شیر نر چون گربهای
|
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
|
|
واندر آردشان بدین حیلت به چنگ
|
تا به پای خویش باشند آمده
|
|
آن فلیوان جانب آتشکده
|
کاه برگی مینماید تا تو زود
|
|
پف کنی کو را برانی از وجود
|
هین که آن که کوهها بر کنده است
|
|
زو جهان گریان و او در خنده است
|
مینماید تا بکعب این آب جو
|
|
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
|
مینماید موج خونش تل مشک
|
|
مینماید قعر دریا خاک خشک
|
خشک دید آن بحر را فرعون کور
|
|
تا درو راند از سر مردی و زور
|
چون در آید در تک دریا بود
|
|
دیدهی فرعون کی بینا بود
|
دیده بینا از لقای حق شود
|
|
حق کجا همراز هر احمق شود
|
قند بیند خود شود زهر قتول
|
|
راه بیند خود بود آن بانگ غول
|
ای فلک در فتنهی آخر زمان
|
|
تیز میگردی بده آخر زمان
|
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
|
|
نیش زهرآلودهای در فصد ما
|
ای فلک از رحم حق آموز رحم
|
|
بر دل موران مزن چون مار زخم
|
حق آنک چرخهی چرخ ترا
|
|
کرد گردان بر فراز این سرا
|
که دگرگون گردی و رحمت کنی
|
|
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی
|
حق آنک دایگی کردی نخست
|
|
تا نهال ما ز آب و خاک رست
|
حق آن شه که ترا صاف آفرید
|
|
کرد چندان مشعله در تو پدید
|
آنچنان معمور و باقی داشتت
|
|
تا که دهری از ازل پنداشتت
|
شکر دانستیم آغاز ترا
|
|
انبیا گفتند آن راز ترا
|
آدمی داند که خانه حادثست
|
|
عنکبوتی نه که در وی عابشست
|
پشه کی داند که این باغ از کیست
|
|
کو بهاران زاد و مرگش در دیست
|
کرم کاندر چوب زاید سستحال
|
|
کی بداند چوب را وقت نهال
|
ور بداند کرم از ماهیتش
|
|
عقل باشد کرم باشد صورتش
|
عقل خود را مینماید رنگها
|
|
چون پری دورست از آن فرسنگها
|
از ملک بالاست چه جای پری
|
|
تو مگسپری بپستی میپری
|
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
|
|
مرغ تقلیدت بپستی میچرد
|
علم تقلیدی وبال جان ماست
|
|
عاریهست و ما نشسته کان ماست
|
زین خرد جاهل همی باید شدن
|
|
دست در دیوانگی باید زدن
|
هرچه بینی سود خود زان میگریز
|
|
زهر نوش و آب حیوان را بریز
|
هر که بستاید ترا دشنام ده
|
|
سود و سرمایه به مفلس وام ده
|
ایمنی بگذار و جای خوف باش
|
|
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
|
آزمودم عقل دور اندیش را
|
|
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
|