باغبانی چون نظر در باغ کرد
|
|
دید چون دزدان بباغ خود سه مرد
|
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
|
|
هر یکی شوخی بدی لا یوفیی
|
گفت با اینها مرا صد حجتست
|
|
لیک جمعاند و جماعت قوتست
|
بر نیایم یک تنه با سه نفر
|
|
پس ببرمشان نخست از همدگر
|
هر یکی را من به سویی افکنم
|
|
چونک تنها شد سبیلش بر کنم
|
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
|
|
تا کند یارانش را با او تباه
|
گفت صوفی را برو سوی وثاق
|
|
یک گلیم آور برای این رفاق
|
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
|
|
تو فقیهی وین شریف نامدار
|
ما به فتوی تو نانی میخوریم
|
|
ما به پر دانش تو میپریم
|
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
|
|
سیدست از خاندان مصطفاست
|
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
|
|
تا بود با چون شما شاهان جلیس
|
چون بباید مر ورا پنبه کنید
|
|
هفتهای بر باغ و راغ من زنید
|
باغ چه بود جان من آن شماست
|
|
ای شما بوده مرا چون چشم راست
|
وسوسه کرد و مریشان را فریفت
|
|
آه کز یاران نمیباید شکیفت
|
چون بره کردند صوفی را و رفت
|
|
خصم شد اندر پیش با چوب زفت
|
گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز
|
|
اندر آیی باغ ما تو از ستیز
|
این جنیدت ره نمود و بایزید
|
|
از کدامین شیخ و پیرت این رسید
|
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
|
|
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش
|
گفت صوفی آن من بگذشت لیک
|
|
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
|
مر مرا اغیار دانستید هان
|
|
نیستم اغیارتر زین قلتبان
|
اینچ من خوردم شما را خوردنیست
|
|
وین چنین شربت جزای هر دنیست
|
این جهان کوهست و گفت و گوی تو
|
|
از صدا هم باز آید سوی تو
|
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
|
|
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
|
کای شریف من برو سوی وثاق
|
|
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
|
بر در خانه بگو قیماز را
|
|
تا بیارد آن رقاق و قاز را
|
چون بره کردش بگفت ای تیزبین
|
|
تو فقیهی ظاهرست این و یقین
|
او شریفی میکند دعوی سرد
|
|
مادر او را که داند تا کی کرد
|
بر زن و بر فعل زن دل مینهید
|
|
عقل ناقص وانگهانی اعتماد
|
خویشتن را بر علی و بر نبی
|
|
بسته است اندر زمانه بس غبی
|
هر که باشد از زنا و زانیان
|
|
این برد ظن در حق ربانیان
|
هر که بر گردد سرش از چرخها
|
|
همچو خود گردنده بیند خانه را
|
آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
|
|
حال او بد دور از اولاد رسول
|
گر نبودی او نتیجهی مرتدان
|
|
کی چنین گفتی برای خاندان
|
خواند افسونها شنید آن را فقیه
|
|
در پیش رفت آن ستمکار سفیه
|
گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
|
|
دزدی از پیغامبرت میراث ماند
|
شیر را بچه همیماند بدو
|
|
تو به پیغامبر بچه مانی بگو
|
با شریف آن کرد مرد ملتجی
|
|
که کند با آل یاسین خارجی
|
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
|
|
چون یزید و شمر با آل رسول
|
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
|
|
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
|
پای دار اکنون که ماندی فرد و کم
|
|
چون دهل شو زخم میخور در شکم
|
گر شریف و لایق و همدم نیم
|
|
از چنین ظالم ترا من کم نیم
|
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
|
|
احمقی کردی ترا بس العوض
|
شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
|
|
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه
|
فتویات اینست ای ببریدهدست
|
|
کاندر آیی و نگویی امر هست
|
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
|
|
یا بدست این مساله اندر محیط
|
گفت حقستت بزن دستت رسید
|
|
این سزای آنک از یاران برید
|