رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود

تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان می‌جویدش لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمه‌ای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی توانستمی
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال
لیک خامش کرده می‌آشوفتی خامشانه بر سرم می‌کوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمترست
عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار آنچ گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهره‌ی تو آب گشتی آن زمان
گر ترا من گفتمی اوصاف مار ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم براست شرح آن دشمن که در جان شماست
زهره‌های پردلان هم بر درد نی رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش پس کنم ناگفته‌تان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود مرغ پر بر کنده را بالی شود