دید موسی یک شبانی را براه
|
|
کو همیگفت ای گزیننده اله
|
تو کجایی تا شوم من چاکرت
|
|
چارقت دوزم کنم شانه سرت
|
جامهات شویم شپشهاات کشم
|
|
شیر پیشت آورم ای محتشم
|
دستکت بوسم بمالم پایکت
|
|
وقت خواب آید بروبم جایکت
|
ای فدای تو همه بزهای من
|
|
ای بیادت هیهی و هیهای من
|
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
|
|
گفت موسی با کی است این ای فلان
|
گفت با آنکس که ما را آفرید
|
|
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
|
گفت موسی های بس مدبر شدی
|
|
خود مسلمان ناشده کافر شدی
|
این چه ژاژست این چه کفرست و فشار
|
|
پنبهای اندر دهان خود فشار
|
گند کفر تو جهان را گنده کرد
|
|
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
|
چارق و پاتابه لایق مر تراست
|
|
آفتابی را چنینها کی رواست
|
گر نبندی زین سخن تو حلق را
|
|
آتشی آید بسوزد خلق را
|
آتشی گر نامدست این دود چیست
|
|
جان سیه گشته روان مردود چیست
|
گر همیدانی که یزدان داورست
|
|
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
|
دوستی بیخرد خود دشمنیست
|
|
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
|
با کی میگویی تو این با عم و خال
|
|
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
|
شیر او نوشد که در نشو و نماست
|
|
چارق او پوشد که او محتاج پاست
|
ور برای بندهشست این گفت تو
|
|
آنک حق گفت او منست و من خود او
|
آنک گفت انی مرضت لم تعد
|
|
من شدم رنجور او تنها نشد
|
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
|
|
در حق آن بنده این هم بیهدهست
|
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
|
|
دل بمیراند سیه دارد ورق
|
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
|
|
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
|
قصد خون تو کند تا ممکنست
|
|
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
|
فاطمه مدحست در حق زنان
|
|
مرد را گویی بود زخم سنان
|
دست و پا در حق ما استایش است
|
|
در حق پاکی حق آلایش است
|
لم یلد لم یولد او را لایق است
|
|
والد و مولود را او خالق است
|
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
|
|
هرچه مولودست او زین سوی جوست
|
زانک از کون و فساد است و مهین
|
|
حادثست و محدثی خواهد یقین
|
گفت ای موسی دهانم دوختی
|
|
وز پشیمانی تو جانم سوختی
|
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
|
|
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
|