نی که لقمان را که بندهی پاک بود
|
|
روز و شب در بندگی چالاک بود
|
خواجهاش میداشتی در کار پیش
|
|
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
|
زانک لقمان گرچه بندهزاد بود
|
|
خواجه بود و از هوا آزاد بود
|
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
|
|
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
|
گفت ای شه شرم ناید مر ترا
|
|
که چنین گویی مرا زین برتر آ
|
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
|
|
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
|
گفت شه آن دو چهاند این زلتست
|
|
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
|
شاه آن دان کو ز شاهی فارغست
|
|
بی مه و خورشید نورش بازغست
|
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
|
|
هستی او دارد که با هستی عدوست
|
خواجهی لقمان بظاهر خواجهوش
|
|
در حقیقت بنده لقمان خواجهاش
|
در جهان بازگونه زین بسیست
|
|
در نظرشان گوهری کم از خسیست
|
مر بیابان را مفازه نام شد
|
|
نام و رنگی عقلشان را دام شد
|
یک گره را خود معرف جامه است
|
|
در قبا گویند کو از عامه است
|
یک گره را ظاهر سالوس زهد
|
|
نور باید تا بود جاسوس زهد
|
نور باید پاک از تقلید و غول
|
|
تا شناسد مرد را بی فعل و قول
|
در رود در قلب او از راه عقل
|
|
نقد او بیند نباشد بند نقل
|
بندگان خاص علام الغیوب
|
|
در جهان جان جواسیس القلوب
|
در درون دل در آید چون خیال
|
|
پیش او مکشوف باشد سر حال
|
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
|
|
که شود پوشیده آن بر عقل باز
|
آنک واقف گشت بر اسرار هو
|
|
سر مخلوقات چه بود پیش او
|
آنک بر افلاک رفتارش بود
|
|
بر زمین رفتن چه دشوارش بود
|
در کف داود کاهن گشت موم
|
|
موم چه بود در کف او ای ظلوم
|
بود لقمان بندهشکلی خواجهای
|
|
بندگی بر ظاهرش دیباجهای
|
چون رود خواجه به جای ناشناس
|
|
در غلام خویش پوشاند لباس
|
او بپوشد جامههای آن غلام
|
|
مر غلام خویش را سازد امام
|
در پیش چون بندگان در ره شود
|
|
تا نباید زو کسی آگه شود
|
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
|
|
من بگیرم کفش چون بندهی کهین
|
تو درشتی کن مرا دشنام ده
|
|
مر مرا تو هیچ توقیری منه
|
ترک خدمت خدمت تو داشتم
|
|
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
|
خواجگان این بندگیها کردهاند
|
|
تا گمان آید که ایشان بندهاند
|
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
|
|
کارها را کردهاند آمادگی
|
وین غلامان هوا بر عکس آن
|
|
خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان
|
آید از خواجه ره افکندگی
|
|
ناید از بنده به غیر بندگی
|
پس از آن عالم بدین عالم چنان
|
|
تعبیتها هست بر عکس این بدان
|
خواجهی لقمان ازین حال نهان
|
|
بود واقف دیده بود از وی نشان
|
راز میدانست و خوش میراند خر
|
|
از برای مصلحت آن راهبر
|
مر ورا آزاد کردی از نخست
|
|
لیک خشنودی لقمان را بجست
|
زانک لقمان را مراد این بود تا
|
|
کس نداند سر آن شیر و فتی
|
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
|
|
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
|
کار پنهان کن تو از چشمان خود
|
|
تا بود کارت سلیم از چشم بد
|
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
|
|
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
|
میدهند افیون به مرد زخممند
|
|
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
|
وقت مرگ از رنج او را میدرند
|
|
او بدان مشغول شد جان میبرند
|
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
|
|
از تو چیزی در نهان خواهند برد
|
پس بدان مشغول شو کان بهترست
|
|
تا ز تو چیزی برد کان کهترست
|
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
|
|
می در آید دزد از آن سو کایمنی
|
بار بازرگان چو در آب اوفتد
|
|
دست اندر کالهی بهتر زند
|
چونک چیزی فوت خواهد شد در آب
|
|
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
|