گرچه تو هستی کنون غافل از آن
|
|
وقت حاجت حق کند آن را عیان
|
گفت پیغامبر که یزدان مجید
|
|
از پی هر درد درمان آفرید
|
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
|
|
بهر درد خویش بی فرمان او
|
چشم را ای چارهجو در لامکان
|
|
هین بنه چون چشم کشته سوی جان
|
این جهان از بی جهت پیدا شدست
|
|
که ز بیجایی جهان را جا شدست
|
باز گرد از هست سوی نیستی
|
|
طالب ربی و ربانیستی
|
جای دخلست این عدم از وی مرم
|
|
جای خرجست این وجود بیش و کم
|
کارگاه صنع حق چون نیستیست
|
|
جز معطل در جهان هست کیست
|
یاد ده ما را سخنهای دقیق
|
|
که ترا رحم آورد آن ای رفیق
|
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
|
|
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
|
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
|
|
مصلحی تو ای تو سلطان سخن
|
کیمیا داری که تبدیلش کنی
|
|
گرچه جوی خون بود نیلش کنی
|
این چنین میناگریها کار تست
|
|
این چنین اکسیرها اسرار تست
|
آب را و خاک را بر هم زدی
|
|
ز آب و گل نقش تن آدم زدی
|
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
|
|
با هزار اندیشه و شادی و غم
|
باز بعضی را رهایی دادهای
|
|
زین غم و شادی جدایی دادهای
|
بردهای از خویش و پیوند و سرشت
|
|
کردهای در چشم او هر خوب زشت
|
هر چه محسوس است او رد میکند
|
|
وانچ ناپیداست مسند میکند
|
عشق او پیدا و معشوقش نهان
|
|
یار بیرون فتنهی او در جهان
|
این رها کن عشقهای صورتی
|
|
نیست بر صورت نه بر روی ستی
|