تتمه‌ی قصه‌ی مفلس

گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان هین بنه چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی جهت پیدا شدست که ز بی‌جایی جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربی و ربانیستی
جای دخلست این عدم از وی مرم جای خرجست این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست جز معطل در جهان هست کیست
یاد ده ما را سخنهای دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌ای زین غم و شادی جدایی داده‌ای
برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است او رد می‌کند وانچ ناپیداست مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان یار بیرون فتنه‌ی او در جهان
این رها کن عشقهای صورتی نیست بر صورت نه بر روی ستی