حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی

بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان
هم بوام او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقه در باخته
وام او را حق ز هر جا می‌گزارد کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغامبر که در بازارها دو فرشته می‌کنند ایدر دعا
کای خدا تو منفقان را ده خلف ای خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسمعیل‌وار کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سالها این کار کرد می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد
تخمها می‌کاشت تا روز اجل تا بود روز اجل میر اجل
چونک عمر شیخ در آخر رسید در وجود خود نشان مرگ دید
وام‌داران گرد او بنشسته جمع شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وام‌داران گشته نومید و ترش درد دلها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانان را نگر نیست حق را چار صد دینار زر
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را بسر که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غریمان چونک آن حلوا خورند یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد بدر تا خرد او جمله حلوا را بزر