التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن

حلقه‌ی آن صوفیان مستفید چونک در وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول این چه افزون گفتنست از قدیم این کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست کان خر پیرست و دندانهاش سست
گفت لا حول این چه می‌گویی مها از من آموزند این ترتیبها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول آخر ای حکمت‌گزار جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفته‌اند از پیش ما هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده ولیکن شیر گرم گفت لا حول از توم بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه‌کن گفت لا حول این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک ور بود تر ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول ای پدر لا حول کن با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه پشت خر بخار گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز خوابها می‌دید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود
گفت لا حول این چه مالیخولیاست ای عجب آن خادم مشفق کجاست