تعجب کردن آدم علیه‌السلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن

آنک رویانید داند سوختن زانک چون بدرید داند دوختن
می‌بسوزد هر خزان مر باغ را باز رویاند گل صباغ را
کای بسوزیده برون آ تازه شو بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو
چشم نرگس کور شد بازش بساخت حلق نی ببرید و بازش خود نواخت
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم
ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم گر نخواهی ما همه آهرمنیم
زان ز آهرمن رهیدستیم ما که خریدی جان ما را از عمی
تو عصاکش هر کرا که زندگیست بی عصا و بی عصاکش کور چیست
غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست آدمی سوزست و عین آتشست
هر که را آتش پناه و پشت شد هم مجوسی گشت و هم زردشت شد
کل شیء ما خلا الله باطل ان فضل الله غیم هاطل