چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
|
|
از حقارت وز زیافت بنگریست
|
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
|
|
خنده زد بر کار ابلیس لعین
|
بانگ بر زد غیرت حق کای صفی
|
|
تو نمیدانی ز اسرار خفی
|
پوستین را بازگونه گر کند
|
|
کوه را از بیخ و از بن برکند
|
پردهی صد آدم آن دم بر درد
|
|
صد بلیس نو مسلمان آورد
|
گفت آدم توبه کردم زین نظر
|
|
این چنین گستاخ نندیشم دگر
|
یا غیاث المستغیثین اهدنا
|
|
لا افتخار بالعلوم و الغنی
|
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
|
|
واصرف الس الذی خط القلم
|
بگذران از جان ما س القضا
|
|
وامبر ما را ز اخوان صفا
|
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
|
|
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
|
رخت ما هم رخت ما را راهزن
|
|
جسم ما مر جان ما را جامه کن
|
دست ما چون پای ما را میخورد
|
|
بی امان تو کسی جان چون برد
|
ور برد جان زین خطرهای عظیم
|
|
برده باشد مایهی ادبار و بیم
|
زانک جان چون واصل جانان نبود
|
|
تا ابد با خویش کورست و کبود
|
چون تو ندهی راه جان خود برده گیر
|
|
جان که بی تو زنده باشد مرده گیر
|
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
|
|
مر ترا آن میرسد ای کامران
|
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
|
|
ور تو قد سرو را گویی دوتا
|
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
|
|
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
|
آن بنسبت با کمال تو رواست
|
|
ملک اکمال فناها مر تراست
|
که تو پاکی از خطر وز نیستی
|
|
نیستان را موجد و مغنیستی
|