زن برو زد بانگ کای ناموسکیش
|
|
من فسون تو نخواهم خورد بیش
|
ترهات از دعوی و دعوت مگو
|
|
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
|
چند حرف طمطراق و کار بار
|
|
کار و حال خود ببین و شرمدار
|
کبر زشت و از گدایان زشتتر
|
|
روز سرد و برف وانگه جامه تر
|
چند دعوی و دم و باد و بروت
|
|
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت
|
از قناعت کی تو جان افروختی
|
|
از قناعتها تو نام آموختی
|
گفت پیغامبر قناعت چیست گنج
|
|
گنج را تو وا نمیدانی ز رنج
|
این قناعت نیست جز گنج روان
|
|
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
|
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
|
|
جفت انصافم نیم جفت دغل
|
چون قدم با میر و با بگ میزنی
|
|
چون ملخ را در هوا رگ میزنی
|
با سگان زین استخوان در چالشی
|
|
چون نی اشکم تهی در نالشی
|
سوی من منگر بخواری سست سست
|
|
تا نگویم آنچ در رگهای تست
|
عقل خود را از من افزون دیدهای
|
|
مر من کمعقل را چون دیدهای
|
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
|
|
ای ز ننگ عقل تو بیعقل به
|
چونک عقل تو عقیلهی مردمست
|
|
آن نه عقلست آن که مار و کزدمست
|
خصم ظلم و مکر تو الله باد
|
|
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
|
هم تو ماری هم فسونگر این عجب
|
|
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
|
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
|
|
همچو برف از درد و غم بگداختی
|
مرد افسونگر بخواند چون عدو
|
|
او فسون بر مار و مار افسون برو
|
گر نبودی دام او افسون مار
|
|
کی فسون مار را گشتی شکار
|