استن حنانه از هجر رسول
|
|
ناله میزد همچو ارباب عقول
|
گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون
|
|
گفت جانم از فراقت گشت خون
|
مسندت من بودم از من تاختی
|
|
بر سر منبر تو مسند ساختی
|
گفت خواهی که ترا نخلی کنند
|
|
شرقی و غربی ز تو میوه چنند
|
یا در آن عالم حقت سروی کند
|
|
تا تر و تازه بمانی تا ابد
|
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
|
|
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
|
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
|
|
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
|
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
|
|
از همه کار جهان بی کار ماند
|
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
|
|
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار
|
آنک او را نبود از اسرار داد
|
|
کی کند تصدیق او نالهی جماد
|
گوید آری نه ز دل بهر وفاق
|
|
تا نگویندش که هست اهل نفاق
|
گر نیندی واقفان امر کن
|
|
در جهان رد گشته بودی این سخن
|
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
|
|
افکندشان نیم وهمی در گمان
|
که بظن تقلید و استدلالشان
|
|
قایمست و جمله پر و بالشان
|
شبههای انگیزد آن شیطان دون
|
|
در فتند این جمله کوران سرنگون
|
پای استدلالیان چوبین بود
|
|
پای چوبین سخت بی تمکین بود
|
غیر آن قطب زمان دیدهور
|
|
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
|
پای نابینا عصا باشد عصا
|
|
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
|
آن سواری کو سپه را شد ظفر
|
|
اهل دین را کیست سلطان بصر
|
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
|
|
در پناه خلق روشندیدهاند
|