آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت
|
|
تا که خویش از خواب نتوانست داشت
|
در عجب افتاد کین معهود نیست
|
|
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
|
سر نهاد و خواب بردش خواب دید
|
|
کامدش از حق ندا جانش شنید
|
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
|
|
خود ندا آنست و این باقی صداست
|
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
|
|
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
|
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
|
|
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
|
هر دمی از وی همیآید الست
|
|
جوهر و اعراض میگردند هست
|
گر نمیآید بلی زیشان ولی
|
|
آمدنشان از عدم باشد بلی
|
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
|
|
در بیانش قصهای هشدار خوب
|