بود بازرگان و او را طوطیی
|
|
در قفص محبوس زیبا طوطیی
|
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
|
|
سوی هندستان شدن آغاز کرد
|
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
|
|
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
|
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
|
|
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
|
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
|
|
کارمت از خطهی هندوستان
|
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
|
|
چون ببینی کن ز حال من بیان
|
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
|
|
از قضای آسمان در حبس ماست
|
بر شما کرد او سلام و داد خواست
|
|
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
|
گفت میشاید که من در اشتیاق
|
|
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
|
این روا باشد که من در بند سخت
|
|
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
|
این چنین باشد وفای دوستان
|
|
من درین حبس و شما در گلستان
|
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
|
|
یک صبوحی درمیان مرغزار
|
یاد یاران یار را میمون بود
|
|
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
|
ای حریفان بت موزون خود
|
|
من قدحها میخورم پر خون خود
|
یک قدح مینوش کن بر یاد من
|
|
گر نمیخواهی که بدهی داد من
|
یا بیاد این فتادهی خاکبیز
|
|
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
|
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
|
|
وعدههای آن لب چون قند کو
|
گر فراق بنده از بد بندگیست
|
|
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
|
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
|
|
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
|
ای جفای تو ز دولت خوبتر
|
|
و انتقام تو ز جان محبوبتر
|