آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
|
|
نی رسالت یاد ماندش نی پیام
|
واله اندر قدرت الله شد
|
|
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
|
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
|
|
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
|
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
|
|
نان مرده زنده گشت و با خبر
|
موم و هیزم چون فدای نار شد
|
|
ذات ظلمانی او انوار شد
|
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
|
|
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
|
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
|
|
در وجود زندهای پیوسته شد
|
وای آن زنده که با مرده نشست
|
|
مرده گشت و زندگی از وی بجست
|
چون تو در قرآن حق بگریختی
|
|
با روان انبیا آمیختی
|
هست قرآن حالهای انبیا
|
|
ماهیان بحر پاک کبریا
|
ور بخوانی و نهای قرآنپذیر
|
|
انبیا و اولیا را دیده گیر
|
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
|
|
مرغ جانت تنگ آید در قفص
|
مرغ کو اندر قفص زندانیست
|
|
مینجوید رستن از نادانیست
|
روحهایی کز قفصها رستهاند
|
|
انبیاء رهبر شایستهاند
|
از برون آوازشان آید ز دین
|
|
که ره رستن ترا اینست این
|
ما بذین رستیم زین تنگین قفص
|
|
جز که این ره نیست چارهی این قفص
|
خویش را رنجور سازی زار زار
|
|
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
|
که اشتهار خلق بند محکمست
|
|
در ره این از بند آهن کی کمست
|