متابعت نصاری وزیر را

شب ز زندان بی‌خبر زندانیان شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشه‌ی سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجه‌ی تقلیب رب
آنک او پنجه نبیند در رقم فعل پندارد بجنبش از قلم
شمه‌ای زین حال عارف وا نمود عقل را هم خواب حسی در ربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی جمله را در داد و در داور کشی
چونک نور صبحدم سر بر زند کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار جمله را در صورت آرد زان دیار
روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جانها را کند عاری ز زین سر النوم اخ الموتست این
لیک بهر آنک روز آیند باز بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان پهلوی تو پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود