در تصور ذات او را گنج کو
|
|
تا در آید در تصور مثل او
|
چون حدیث روی شمس الدین رسید
|
|
شمس چارم آسمان سر در کشید
|
واجب آید چونک آمد نام او
|
|
شرح کردن رمزی از انعام او
|
این نفس جان دامنم بر تافتست
|
|
بوی پیراهان یوسف یافتست
|
کز برای حق صحبت سالها
|
|
بازگو حالی از آن خوش حالها
|
تا زمین و آسمان خندان شود
|
|
عقل و روح و دیده صد چندان شود
|
لاتکلفنی فانی فی الفنا
|
|
کلت افهامی فلا احصی ثنا
|
کل شیء قاله غیرالمفیق
|
|
ان تکلف او تصلف لا یلیق
|
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
|
|
شرح آن یاری که او را یار نیست
|
شرح این هجران و این خون جگر
|
|
این زمان بگذار تا وقت دگر
|
قال اطعمنی فانی جائع
|
|
واعتجل فالوقت سیف قاطع
|
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
|
|
نیست فردا گفتن از شرط طریق
|
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
|
|
هست را از نسیه خیزد نیستی
|
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
|
|
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
|
خوشتر آن باشد که سر دلبران
|
|
گفته آید در حدیث دیگران
|
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
|
|
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
|
پرده بردار و برهنه گو که من
|
|
مینخسپم با صنم با پیرهن
|
گفتم ار عریان شود او در عیان
|
|
نه تو مانی نه کنارت نه میان
|
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
|
|
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
|
آفتابی کز وی این عالم فروخت
|
|
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
|