مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر

ما که به خود دست برافشانده‌ایم بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست
گرگ ز روباه به دندان تراست روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند تا هنرش را به زبان آورند