داستان جمشید با خاصگی محرم

خاصگیی محرم جمشید بود خاص‌تر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید کز همه عالم ملکش برکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان دورتری جست چو تیر از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت لاله او چون گل خود زرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کرده‌ای کاب ز جوی ملکان خورده‌ای
زرد چرائی نه جفا میکشی تنگدلی چیست درین دلخوشی
بر تو جوان گونه پیری چراست لاله خودروی تو خیری چراست
شاه جهانرا چو توئی رازدان رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روی رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست
صبر مرا همنفس درد کرد روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش در دل من گوهر اسرار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بسته‌ام کز سر کم کار زبان بسته‌ام
زان نکنم با تو سر خنده باز تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود دل نهم آنرا که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس همدم خود هم‌دم خود دان و بس